به امیدی که بیایی بابا(اشعار شب سوم ماه محرم)

به امیدی که بیایی بابا(اشعار شب سوم ماه محرم)

  زنده هستم به امیدی که بیایی بابا

باز هم مرغ دلم گشته هوایی بابا….


ذکر هر روز و شبم گشته کجایی بابا

شام یا کوفه و یا کرب و بلایی بابا

رخ نما و دل ما را به نگاهی بنواز  

ناز کم کن قدمی رنجه کن ای چشمه ناز

بی گل روی تو از جان و جهان سیر شدم

بی فروغ رخ تو زار و زمین گیر  شدم

آری از داغ غم دوری تو پیر شدم

باورت نیست و لی بسته به زنجیر شدم

نفسم تنگ شده بسکه دویدم بابا      

بسکه از دوری تو ناله کشیدم بابا

یاس بودم من و از جور خزان افسردم

وقتی از ناقه فتادم چو گلی پژ مردم

هر کجا نام تو را  روی لبم می بردم

بی امان زدشمن تو تازیانه خوردم

دیدها بگشا به سویم ای زاده خیر الورا   

ترس آن دارم گشایی چشم و نشناسی مرا

دیده بگشا و ببین عمه قدش خم گشته

رزق روز و شب من ناله و ماتم گشته

دیده ام از غم تو همچو دو زمزم گشته

سوی چشمان ترم ز دوریت کم گشته

روزها تیرها شده پیش دو چشم تارم    

مدد از عمه گرفتم که قدم بردارم

شهر آذین شده بود وهمه جا همچون عید

نه تو بودی نه عمو بود تنم می لرزید

خواهرت ناله کشید و به گمانم فهمید

دختر حرمله از دور به من می خندید

بی سبب نیست که اینگونه زمین گیر شدم  

بی تو هرجا هدف طعنه و تحقیر شدم 

شاعر: مجید رجبی

@@@@@@@

اشعار شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

***

آمدی و شب سیاه من

عاقبت مثل روز روشن شد

همه دیدند من پدر دارم

روسیاهی نصیب دشمن شد

از همان ساعتی که رفتی تو

خنده بر من حرام شد بابا

مثل تو در غروب روز دهم

عمر من هم تمام شد بابا

«وای از ضربه دوازدهم »

که شده بانی اسیری من

هست زیر سر همان گودال

همه ماجرای پیری من

من بمیرم چه کرده با سر تو

خنجر کند قاتلت بابا

کاش جای تو دخترت می رفت

زیر سم ستور دشمن ها

تا که تو روی نیزه ها رفتی

حرمت ما ز چشم ها افتاد

جای دستی زخمت بر روی

گونه های رقیه جا افتاد

تا که تو روی نیزه ها رفتی

چادرم پاره پاره شد بابا

فکر و ذکر تمام کوفی ها

غارت گوشواره شد بابا

تا که تو روی نیزه ها رفتی

دشمنانت هجوم آوردند

چه قدر وحشیانه و با حرص

بال های رقیه را کندند

شکل زهرا شدن به من بابا

بیشتر از همیشه شد لازم

گشت کرببلا و کوفه و شام

شعبه کوچه بنی هاشم

رفت از دست من النگو و

آمده جای آن غل و زنجیر

چه قدر غربت و اسارت و درد !

دیگر از روزگار هستم سیر

حال که آمدی به دیدن من

رحم بر این اسیر غربت کن

پای من را به آسمان وا کن

عمه را از عذاب راحت کن

@@@@@

اشعار شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

***

هنگام رفتن تو چه لشگر شلوغ شد

شاید برای غارت پیکر شلوغ شد

اینها برای قتل عمو نقشه داشتند

گودال تو چرا دوبرابر شلوغ شد

دیدم همینکه پیکرت افتاد روی خاک

بازار کار نیزه وخنجر شلوغ شد

هرکس برای کشتن تو ضربه ای زدُ

کم کم برای بردن یک سرشلوغ شد

رفتی وعمه ماندُ یتیمان بی پناه

خیلی برای غارت معجر شلوغ شد

چشم تمام لشگریان سمت خیمه بود

وقتی بریده شدسرت این ور شلوغ شد

بابا سوار ناقه عریان که می شدیم

دور رباب وعمه وخواهر شلوغ شد

اموال خیمه هات به چوب حراج خورد

بازار کوفه جمعه آخر شلوغ شد

گفتیم ازدری که کسی نیست رد شویم

یک مرتبه دهانه آن در شلوغ شد

دیدی همینکه حرف خرید کنیز شد

دور سکینه بود که دیگر شلوغ شد!

در آن خرابه ای که کسی فکر مانبود

تو آمدی ومجلس دختر شلوغ شد

@@@@@@

اشعار شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

***

گل سر نیست ولی موی سرم هست هنوز

تن من آب شد اما اثرم هست هنوز

جای سیلی زروی گونه من پاک نشد!

ردشلاق بروی کمرم هست هنوز

می توانم بخداباتو بیایم بابا

جان زهرا کمی ازبال وپرم هست هنوز

گفتم ای دختر شامی برو وطعنه نزن

سایه رحمت بابا به سرم هست هنوز

منکه از حرمله وزجر نخواهم ترسید

دختر فاطمه هستم جگرم هست هنوز

گفت که می زنمت اسم پدرراببری

گفتم ای زجر بزن چون سپرم هست هنوز

همه دم ناز کشیدو به دلم تسکین داد

جای شکر است که عمه به برم هست هنوز

بازمین خوردن من دیده خود می بندد

شره در چهره ساقی حرم هست هنوز

خاطرت هست که قنداق علی خونی بود؟

همه خاطره ها در نظرم هست هنوز

غصه معجر من رانخوری بابا جان

پاره شد معجرم اما به سرم هست هنوز

@@@@

اشعار شب سوم محرم

اشعار شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

 

***

آیا شود که جام مرا پر سبو کنی

در این خرابه با من دلخسته خو کنی

آنقدر می زنم به سر و صورت و لبم

تا قصّه ی سر و لب خود بازگو کنی

ای ماه من که طیّ سفر گشته ای هلال

باید که شرح واقعه را مو به مو کنی

با چشم بسته از طَبقت دل نمی کنم

تا اینکه هدیه ی سفر خویش رو کنی

گیسو به زیر پای سرت پهن می کنم

تا فرش نخ نما شده ام را رفو کنی

بابا تمام بال و پرم درد می کند

مویم کشیده اند و سرم درد می کند

@@@@@@@

رفیق نیمه راه من رسیدی

تمام تکیه گاه من رسیدی

خوش اومدی خرابه ای باباجون

 بین حالم خرابه ای باباجون

ز کربلا چه بی خبر بابایی

 بدون من رفتی سفر بابایی

فدا سرت خدافظی نکردی

 با دخترت خدافظی نکردی

فقط بگو چرا میون طشتی

 غرقه به خون رو دامنم نشستی

کی چشم نازنینتو دریده

 رگای گردن تو رو بریده

چرا محاسنت پر از غباره

 سرت یه جای سالمی نداره

یادش بخیر فصل بهاری داشتیم

 با هم دیگه قول و قراری داشتیم

نشسته کوه غصه ها به دوشم

 قسمت نبود لباس عروس بپوشم

دلم برای مادرم لک زده

 واسه دو تا برادرم لک زده

عمه دلش خیلی برام میسوزه

 قول داده چادری برام بدوزه

خبر داری دستای مارو بستند

 خبر داری که بازومو شکستند

خبر داری پرم آتیش گرفته

ببین موی سرم آتیش گرفته

خبری داری گل سرم گم شده

 خبر داری که معجرم گم شده

منم یکی ز لاله های نیلی

گوشم نمیشنوه ز فرط سیلی

دختری افسرده و غمگینم من

 دو روزه جایی رو نمیبینم من

ساق شکسته ای دوا نمیشه

 این پا برای من که پا نمیشه

طفلی نداره چاره خنده داره ؟

 لباس پاره پاره خنده داره ؟

ز فرط تازیانه جون ندارم

 تو سفره ام یه لقمه نون ندارم

قریبه یک ماهه که تنها شدم

 خیلی شبیه پیرزن ها شدم

خسته شدم ز طعنه های مردم

 ز طعنه های بچه های مردم

بیا بگو به دخترای شامی

 بیا بگو به افسرای شامی

بگو که بابای منی یا ابا

 من الذی ایتمنی یا ابا

***علیرضا خاکساری***

@@@@@@

اگر بریده بریده به لب سخن دارم

هزار لطمه ی ناگفته در دهن دارم

قسم به موی سپیدم سیاه شد روزم

چقدر حرف در این واژه "نزن" دارم

چهار ناخن سالم، سه تار موی بلند

دوتکه معجر و یک پاره پیرهن دارم

به روی نیزه رگ غیرت تو میجوشید

که مثل مادر تو ردپا به تن دارم

سرت به دامن طشت و سرم به دامن خاک

تو در دل من و من در دلت وطن دارم

محاسن تو و مویم به هم چه می آید

چه شرح حال عجیبی ست لینکه من دارم

***محمد امین سبکبار***

@@@@@@@@

زبری صورت من و دستان عمّه ام

تقصیرِ کوچه های یهودیِ شام بود

شکرِ خدا هوای مرا داشت خواهرت

در چشم ها، عجیب نگاهِ حرام بود

**

پایی که زخم تاول آن هم نیامده

وقتی به دادِ آن نرسی سرخ می شود

از ضربِ دستها چه به روزش رسیده است

آن چهره ای که با نفسی سرخ می شود

**

آنقدر پیر کرده مرا نیزه دارِ تو

هر کس که دید طفلِ تو را اشتباه کرد

عمه به معجرم دوگره زد ولی ببین

روی مرا کشیدنِ معجر سیاه کرد

**

حرف گرسنگی نزدم باز هم زدند

این سنگها عزیز تو را سیر کرده است

ته مانده ها ی گیسوی نازم تمام شد

در بینِ مُشتِ پیرزنی گیرکرده است

***حسن لطفی***

@@@@@@@

دست از سرم بردار من بابا ندارم

زخمی شدم بهر دویدن پا ندارم

گیسو سپیدم؛ احترامم را نگه دار

سیلی نزن؛ من با کسی دعوا ندارم

باشد بزن چشم عمو را دور دیدی

من هیچ کس را بین این صحرا ندارم

زیبایی دختر به گیسوی بلند است

مثل گذشته گیسوی زیبا ندارم

این چند وقته از در و دیوار خوردم

دیگر برای ضربه هایت جا ندارم

تا گیسویم را ز دستانت درآرم

غیر از تحمل چاره ای اینجا ندارم

گفتم به عمه از خدا مرگم بخواهد

خسته شدم میلی به این دنیا ندارم

گیرم که پس دادند هر دو گوشوارم

گوشی برای گوشواره ها ندارم

شیرین زبان بودم صدایم را بریدند

آهنگ سابق را به هر آوا ندارم

در پیش پایم نان و خرما پرت کردند

کاری دگر با شام و شامی ها ندارم

با ضربه ی پا دنده هایم را شکستند

کی گفته من ارثیه از زهرا ندارم

نشناختم بابا تو را تغییر کردی

امشب دگر راهی به جز افشا ندارم

 گویا تنور خولی آتش داشت آنشب

ترکیب رویت گشته خیلی نا مرتب

***قاسم نعمتی***

 

@@@@@@@@

با پای زخمی اش جلوی سر ، بلند شد

 آهی کشید و ناله ی دختر بلند شد

 عمه رسیـد و زیر بغل هـاش را گرفت

 جانش به لب رسیده و آخر بلند شد

 رحلی بیاوریـد که قـرآن نـزول کـرد

 در مقدمش سه آیه ی کوثر بلند شد

 حالا دلش شکسته بیـاییـد دیـدنش

 بابـا رسید و دخترکش سربلند شد

 با آه و نالـه درددلش را شـروع کــرد

 طفل سه سالـه درد دلش را شروع کـرد

 بابا بـرای زخـم تنت نــذر کـرده ام

 دیشب بـرای آمـدنت نذر کرده ام

 از روسـری عمـه نخـی را گرفتــم و

 بستم بـه دور پیرُهنت نذر کرده ام

 با بوسه های چوب به لبهای زخمی ات

 بـا گریه بر لب و دهنت نذر کرده ام

 روزه گرفتـه ام بـه هـوایت کـه لااقل

 یک بوریـا شود کفنت نـذر کرده ام

 با گریه های من همه از حال می روند

 صـدها فرشته جانب گودال می روند

 کـوه غمی که بر سر این راه می کشـم

 بـا یـاد تـو شبیـه پَرِ کـاه میکشـم

 ما خارجی شدیم و به ما سنگ می زنند

 دردسـری ز مـردم گمـراه می کشـم

 تو روی نیزه می روی و اشک های مـن

 با هـر نفس به یاد سرت آه می کشـم

 بابـا سر عمو چه قَـدَر فرق کرده است

 دست نـوازشی به سـر ماه می کشـم

 کنج خرابه تا که رسیده ست مـادرت

 چشمـان بی قـرار مـرا بست مادرت

@@@@@@@@

بابا بنگر رویِ به هم ریخته ام را

 وا کن گره یِ موی به هم ریخته ام را

 دیگر رمقی نیست به رویت بگشایم

 چشم تر ِ کم سویِ به هم ریخته ام را

 من فاطمه ی شام شدم خُرده نگیری

 لرزیدنِ بازوی به هم ریخته ام را

 از مو که مرا بین هوا زَجر نگه داشت

 دیدند تکاپویِ به هم ریخته ام را

 آرام کن عمّه تو پس از حرفِ کنیزی

 این خواهر ِکم روی به هم ریخته ام را

 هر تکه ای از زیور ِ من دستِ کسی رفت

 پیدا کن اَلَنگوی به هم ریخته ام را

 در شام ِ غریبانِ من آرام بشوئید

 خونابه ی پهلوی به هم ریخته ام را

 زیبایی دختر یکی اش مویِ بلند است

 صد حیف که گیسویِ به هم ریخته ام را…

 

شاعر : محمد جواد پرچمی

 

@@@@

از راه می‌رسند پدرها غروب‌ها

دنیای خانه، روشن و زیبا غروب‌ها

از راه می‌رسند پدرها و خانه‌ها

آغوش می‌شوند سراپا غروب‌ها

از راه می‌رسند و هیاهوی بچه‌ها

زیباترین ترانه‌ی دنیا غروب‌ها

اما به چشم دخترکان شوق دیگری‌ست

شوق دوباره دیدن بابا غروب‌ها

بعد از هزار سال من و کودکان شام

تنها نشسته‌ایم همین‌جا غروب‌ها

این‌جا پدر خرابه‌ی شام است، کوفه نیست

این‌جا بیا به دیدن ما با غروب‌ها

بابا بیا که بر دلمان زخم‌ها زده‌است

دیروز تازیانه و حالا غروب‌ها

دست تو را بهانه گرفته‌ست بغض من

بابا ز راه می‌رسی آیا غروب‌ها؟

بابا بیا کنار من و این پیاله آب

که تشنه‌ایم هر دو تو را تا غروب‌ها

از جاده‌ها بیایی و رفع عطش کنی

از جاده‌ها بیایی … اما غروب‌ها

بسیار رفته‌اند و نیامد پدر هنوز

بسیار رفته‌اند خدایا غروب‌ها

کم‌کم پیاله موج زد و چشم روشنش

چون لحظه‌های غربت دریا غروب‌ها

خاموش شد وَ بر سر سنگی نهاد سر

دختر به یاد زانوی بابا غروب‌ها

بعد از هزارسال هنوز اشک می‌چکد

از مشک پاره‌پاره‌ی سقا غروب‌ها

 

شاعر: اسماعیل امینی

************

اینجا محیط سوز و اشک و آه و ناله است

اینجا زیارتگاه زهرای سه ساله است

اینجا دمشقی ها گلی پژمرده دارند

در زیر گل مهمان سیلی خورده دارند

اینجا دل شب کودکی هجران کشیده

گلبوسه بگرفته زرگهای بریده

اینجا بهشت دسته گلهای مدینه است

اینجا عبادتگاه کلثوم وسکینه است

اینجا زیارتگاه جبریل امین است

اینجا عبادتگاه زین العابدین است

اینجا زچشم خود گلاب افشانده زینب

اینجا نماز شب نشسته خوانده زینب

اینجا به خاکش هر وجب دردی نهفته

اینجا سه ساله دختری بی شام خفته

اینجا نخفته چشم بیدار رقیه

اینجا حسین آمد به دیدار رقیه

اینجا قضا بر دفتر هجران ورق زد

اینجا رقیه پرده یکسو از طبق زد

اینجا هُمای فاطمه پرواز کرده

اینجا کبوتر از قفس پرواز کرده

اینجا شرار از دامن افلاک می ریخت

زینب بر اندام رقیه خاک می ریخت

ای دوستان، زهرای دیگر خفته اینجا

یک زینب کبرای دیگر خفته اینجا

در گوشه ویرانه باغ گل که دیده؟

 

در خوابگاه جغدها بلبل که دیده؟

شاعر: غلامرضا سازگار

************

چشمهای خرابه روشن شد،السلام علیک سر،بابا

می پرد پلک زخمیم از شوق،ذوق کرده است این قدر بابا

در فضای سیاه دلتنگی،چشمهایم سفید شد از داغ

سوختم،ساختم بدون تو،خشک شد چشم من به در بابا

این سفر را چگونه طی کردی؟،با شتاب آمدی تنت جا ماند

گاه با پای نیزه می رفتی،گاه گاهی به پای سر بابا

از نگاهم گدازه می ریزد،اشک نه خون تازه می ریزد

سینه آتشفشانی از داغ است،دخترت کوه خون جگر بابا

گوشه ی این قفس گرفتارم،شور پرواز در سرم دارم

تکه ای آسمان اگر باشد،قدر یک مشت بال و پر بابا

شعله ور شد کبوتر بوسه،سوخته شاخه ی لبان تو

خیزران از لبان شیرینت،قند دزدیده یا شکر بابا؟

شام سر تا به پا همه چشمند،قد و بالای من تماشا شد

من شهید نگاه می باشم،کشته ی این همه نظر
بابا

دارم از داغ کوچه می گویم،باغ آتش بهشت پهلویم

با تمام وجود حس کردم،مادرت را به پشت در بابا

قدری آغوش عمه پوشیدم،کاش می مردم و نمی دیدم

یا که معجر بده همین حالا،یا که امشب مرا ببر بابا

عمه در قحط غیرت یک مرد،بین طوفان سنگ و زخم و درد

خم به ابروش هم نمی آورد،شیر زن بود شیر نر بابا

طعنه ها قد کمانی اش کردند،تیر شد در نگاهشان هر بار

تا به من خیره شد نگاه سنگ،سینه ی او شده سپر بابا

نه از این بیشتر نمی خواهم،تا که سربار خواهرت باشم

جان عمه نرو بدون من،قصه ی من رسیده به سر بابا

شاعر: سید مسیح شاهچراغی

 

************

ای داغ غمت لاله به باغ دل ما

نام تو رقیّه جان، چراغ دل ما

دلسوختگان غم خود را دریاب

بگذار تو مرهمی به داغ دل ما

شاعر: سیدرضا موید

************

 

 

گرچه آن طفل سه ساله تاب در پیکر نداشت

تاب سیلی داشت تاب دیدن آن سر نداشت

تا سرخونین بابا را در آغوشش گرفت

بر لب او لب نهاد و از لبش لب برنداشت

شاعر: ژولیده نیشابوری

************

گل آمد و ویرانه ی ما گلشن از اوست

ماه آمد و کاشانه ی ما روشن از اوست

من با پدرم قول و قراری دارم

جان باختن از من است و دل بردن از اوست

شاعر: هاشم شکوهی

************

 

اشعار شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

 

***

نیمۀ شب شده و خواب پریشان دارم

گوشۀ لعل لبم ذکر پدر جان دارم

بی جهت نیست که اندوه فراوان دارم

خواب دیدم که سری را روی دامان دارم

دیدم آن سر، سر باباست خدا رحم کند

عمّه ام گرم تماشاست خدا رحم کند

تا که از خواب پریدم همه جا روشن بود

طبق نور روی گوشه ای از دامن بود

کنج ویرانه پر از عطر و بوی گلشن بود

چشم های پدرم خیره به سوی من بود

تا که چشمم به سر افتاد زبانم وا شد

لیلۀ قدر من امشب چقدر زیبا شد

آمدی یوسف کنعان، چه عجب بابا جان

شده ویرانه گلستان، چه عجب بابا جان

به سر آمد غم هجران، چه عجب بابا جان

آمده بر تن من جان، چه عجب بابا جان

چند روزی است که از هجر تو بی تاب شدم

مثل شمعی زغم دوری تو آب شدم

کمی آغوش بگیر این بدن لاغر را

تا که احساس کنی لاغری پیکر را

می تکانم ز سر سوخته خاکستر را

از چه با خویش نیاورده ای انگشتر را؟

چقدر روی کبود تو به زهرا رفته

بس که چوب از لب و دندان تو بالا رفته

تا که با عمۀ خود راهی بازار شدم

مورد مرحمت خندۀ اغیار شدم

تا که در بزم شراب تو گرفتار شدم

خالصانه متوسّل به علمدار شدم

من نگویم چه به روز سر من آوردند

چادری را که برایم تو خریدی بردند

@@@@@@@

 

اشعار شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

 

***

 

خرابه است و شب و سینه ای که پُر درد است

به عکس روز گذشته هوا عجب سرد است

 

 

 

ستاره ها همه از حال من خبر دارند

به قلب کوچک من آسمانی از درد است

گل بهشت حسینم ز بس نخوردم آب

خزان به دیدنم آمد که چهره ام زرد است

به پیش ضربت دشمن سپر برایم شد

قسم به جان عمویم که عمه ام مرد است

نسیم می وزد و صورتم چه میسوزد

خدا کند که بمیرد سرم چه آورده است

@@@@@@

 

 اشعار شب سوم محرم

اشعار روضه حضرت رقیه سلام الله علیها

***

اینجا بهانه های زدن جور می شوند

کافی ست زیر لب پدرت را صدا کنی

کافی ست یک دو بار بگویی گرسنه ام

یا ناله ای به خاطر زنجیرِ پا کنی

***

اصلاً نه ، بی بهانه زدن عادت همه ست

حرف گرسنگی نزدم باز هم زدند

دیدم که بر لبان تو می خورد پشت هم

چوب تری که قبل لبت بر سرم زدند

***

آن قدر پیش طفل تو خیرات ریختند

نان های خشک خانه یشان هم تمام شد

امروز هم به نیّت تفریح آمدند

عمه کجاست چادر من ؟ ازدحام شد

***

اینجا که زخم از در هر خانه میزنند

اینجا که بند بر پر پروانه میزنند

 

با گوشواره های خودم ناز میکنند

این دختران که سنگ به ویرانه میزنند

***

صبح و غروب و شام که فرقی نمی کند

ما را خلاصه غالب اوقات می زنند

یک در میان به روی من و عمه می خورد

سنگی که سمت خیمه ی سادات می زنند

***

از آن شبی که زجر مرا دست عمه داد

لکنت زبان من نه مداوا نمی شود

پیر زنی که موی مرا می کشید گفت:

زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود

***

دستی بکش به زبری رویم که حق دهی

نا مردهای شام چه مردانه می زنند

دیدم به روی نیزه و پرسیدم از عمو

دارند حرف کار که در خانه می زنند؟

@@@@@@@@@

مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود

زین پس کسی بقدر تو لیلا نمی شود

درد رقیه تو پدر جان یتیمی است

درد سه ساله تو مداوا نمی شود

شأن نزول رأس تو ویرانه من است

دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم

زلفی که سوخته گره اش وانمی شود

بیهوده زیر منت مرهم نمی روم

این پا برای دختر تو پا نمی شود

صد زخم بر رخ تو دهان باز کره اند

خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود

چوب از یزید خورده ای و قهر با منی

از چه لبت به صحبت من وا نمی شود

کوشش مکن که زنده نگهداری ام پدر

 

این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود

شاعر: محمد سهرابی

************

آیینه زاده ام که اسیر سلاسلم

هجده ستاره بر سر نیزه مقابلم

ما را زدند مثل اسیران خارجی

دارم هزار راز نگفته در این دلم

چشم همه به سمت زنان یا به نیزه هاست

غمگین ترین سواره مجروح محملم

آتش گرفت گوشه عمامه ام ولی

زخم زبان به شعله کشیده است حاصلم

مایی که باغ های جنان زیر پای ماست

حالا شده خرابه این شهر منزلم

داغ رقیه پیر نمود اهل بیت را

خون لخته های کنج لبش گشته قاتلم

شاعر: وحید قاسمی

************

تنها به روی خاک خرابه نشسته است

بر چشم نیمه باز پدر چشم بسته است

دیگر به سر رسیده شب انتظار او

حالا پدر به دامن دختر نشسته است

بال و پری برای پریدن ندارد او

مثل کبوتریست که بالش شکسته است

با زحمتی تمام تو را در بغل گرفت

دست ضعیف و بی رمقش سخت خسته است

 

 

 

از آن قدیم مانده برایش فقط همین

یک جفت گوشواره ، که آن هم شکسته است

شاعر: محمد رضا شمس

************

چرا به شام یتیمی سحر نمی آید

ز یوسف منو عمه خبر نمی آید

اگرسَرِ روی نیزه سر پدر نبوَد

چرا به دیدنم عمه پدر نمی آید

کسی که زخم تنش از ستاره افزون بود

عجب نبود که گویم دگر نمی آید

به جز تو هیچ کسی بهر دیدن طفلش

به سر دویده و آسیمه سر نمی آید

از آن زمان که تو با اکبر و عمو رفتی

نگاه پاک به این رهگذر نمی آید

شاعر: حمید فرجی

 

***********

 

ما گمشدگانیم به عرفان رقیه

دلها شده محزون و پریشان رقیه

او دختر معصوم بود و خواهر معصوم

هم عمه معصوم ،نگر شأن رقیه

حاتم که بود شهره آفاق سخایش

محتاج بود بر در احسان رقیه

پرچم زده در شام نماینده زینب

کنسول گری عشق شد ایوان رقیه

گه سینه زند گاه کند ناله و افغان

این هیئت پرشور محبان رقیه

ذهنش بنمود عمه مظلومانه بگفتا

از جان خودم سیر شدم جان رقیه

رفتی ز برم ای به من غمزده مونس

دل خون شده چو لاله ز هجران رقیه

گوشوارۀ غارت شده ات را بگرفتم

شاید بخندد لب خندان رقیه

رفتم به مدینه نکنم شادی و عشرت

پرسد ز من ار خواهر نالان رقیه

کی خواهر زیبای من عمه به کجا رفت

آخر چه بگویم به عزیزان رقیه

گویم به دل ویران مکان شد به عزیزم

آمد پدرش در شب پایان رقیه

بگرفت به دامان سر خونین حسین را

آلوده به خون شد بله دامان رقیه

لبهای پدر بوسه زد و جان به رهش داد

بگریست بر او دیده مهمان رقیه

 

شاعر: حاج غلامرضا عینی فرد

************

ای همنشین زینب، نام حسینت بر لب

داری چه آتشین تب، من در کنارت امشب

با گریه تو گریم

در این سفر به هرجا، در سیر کوه و صحرا

گوئی: کجاست بابا؟ من مات ازین تمنا

با گریه تو گریم

 

ای دخت پاک لولاک، گریان ز داغت افلاک

خفتی به سینه خاک، چون اشک تو، کنم پاک

با گریه تو گریم

گاهی به یاد اکبر، گاهی ز داغ اصغر

داری دلی پر آذر، ای دخت نازپرور

باگریه توگریم

چون می‌کنم نظاره، از بهر گوشواره

گوش تو گشته پاره، دارم غمی دوباره

با گریه تو گریم

از آن هجوم و یغما، آثار خشم اعدا

بر چهره تو پیدا، ای یادگار زهرا

با گریه تو گریم

شاعر: حبیب چایچیان

@@@@

آن شب سپهر دیده ی او پر ستاره بود

داغ نهفته در جگرش بی شماره بود

 

 

 

در قاب خون گرفته ی چشمان خسته اش

عکس ِ سر بریده و یک حلق ِ پاره بود

شیرین و تلخ خاطره های سه سال پیش

این سر نبود بین طبق ، جشنواره بود

طفلک تمام درد تنش را زیاد برد

حرفی نداشت ، عاشق و گرم نظاره بود

با دست خسته معجر خود را کنار زد

حتی کلام و درد ِ دلش با اشاره بود

زخم نهان به روسری اش را عیان نمود

انگار جای خالی یک گوشواره بود

دستش توان نداشت که سر را بغل کند

دستی که وقت خواب علی گاهواره بود

در لابه لای تاول پاهای کوچکش

هم جای خار هم اثر سنگ خاره بود

ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد

دریای حرف های دلش بی کناره بود

کوچکترین یتیم خرابه شهید شد

اما هنوز حرف دلش نیمه کاره بود

شاعر: مصطفی متولی

************

گفت رقیه به دو چشمان تر

با سر ببریده پاک پدر

آه که شد خاک عزایم به سر

تو حجت ذوالمننى یا ابه

اى شه خوبان که نمودت شهید

تیغ جفاى که گلویت برید

اى گل زهرا ز درختت که چید

تو زاده بوالحسنى یا ابه

عجب که یاد از اسرا کرده اى

لطف فراوان تو به ما کرده اى

تو راحت جان منى یا ابه

آه بمیرد زغمت دخترت

از چه کبود است لب اطهرت

برده لب اطهر از خون سرت

رنگ عقیق یمنى یا ابه

خواستم از خالق بیچون تو

تا که ببینم رخ گلگون تو

آه که دیدم سر پر خون تو

از چه جدا از بدنى یا ابه

جان پدر خوش ز سفر آمدى

دیدن این خسته جگر آمدى

پاى نبودت که به سر آمدى

تو شه دور از وطنى یا ابه

نیست مرا فرش و اثاثى دیگر

تا که ضیافت کنمت اى پدر

جان تو را تنگ بگیرم به بر

کنون که مهمان منى یا ابه

بعد تو ویرانه سرایم شده

لخت جگر قوت غذایم شده

سنگ جفا برگ نوایم شده

ز جور اعداى دنى یا ابه

(سیفى ) غمدیده زار حزین

نوحه گر از بهر من بى معین

شاعر: سیفی

 

************

 

امشب ای ماه که هنگام سحر تافته ای

کلبه تیره مارا زکجا یافته ای؟

اینکه تابیده ای ای بدر در این پنجم ماه

بهر آسایش ما بوده که بشتافته ای

دیدمت بر سر نی صبر نمودم ای سر

بینمت حال که با جبه ی بشکافته ای

کو جوانان بنی هاشمی و یارانت

زچه تنهایی و از آن همه رو تافته ای

شاعر: سید رضا مؤید

************

ای همسفر به نیزه مرا جز تو ماه نیست

من را به غیر روی تو شوق نگاه نیست

در این سه ساله غیر تو ذکری نگفته ام

شکر خدا که عمر کم من تباه نیست

با شک نگاه موی سپید از چه می کنی

آری رقیه تو منم اشتباه نیست

هر منزلی که آمده ام زخم خورده ام

شام کسی چو شام تن من سیاه نیست

دیگر مجاب رفتن با عمه ام مکن

دستم وبال گردن و پایم به ره نیست

فهمیده ام ز سیلی و شلاق و سلسله

ما را به غیر دامن عمه پناه نیست

با اینکه کودکان همه زخمی و خسته اند

اما تن کسی چو تنم راه راه نیست

بابا بگو که چشم عمو غیرتی کند

اینجا غیر طعنه و تیر نگاه نیست

شاعر: علی اشتری

************

بابا بیا که قلب من از غصه آب شد

کاخ ستم ز سیل سرشکم خراب شد

بابا بیا که در هوس شوق دیدنت

چشم کبود و مضطربمغرق خواب شد

شد ناله ام مکمل گفتار عمه ام

در شام و کوفه از نظرم انقلاب شد

از چیست چنگ بر رخ ماهت نشان زده

بابا چرا محاسنت اینسان خضاب شد

از ضرب کعب نی نفسم بند آمده

سیلی زدن به روی یتیمت ثواب شد

دیگر نمانده زینتی از بهر دخترت

از بس که پنجه های ستم پر شتاب شد

بی معجرم ولی زهمه رو گرفته ام

خون لخته های روی سرمن حجاب شد

از ما شکست حرمت از تو لب کبود

وای از جسارتی که به بزم شراب شد

شاعر: احسان محسنی فر

************

دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود

گوشه ویرانه جای بلبل زهرا نبود

جان بابا خوب شد بر ما یتیمان سر زدی

هیچ‌کس در گوشه ویران به یاد ما نبود

دخترم روزیکه من در خیمه بوسیدم تو را

ابر سیلی روی خورشید رخت پیدا نبود

جان بابا، هر کجا نام تو را بردم به لب

پاسخم جز کعب نی ،جز سیلی اعدا نبود

 

دخترم وقتی که دشمن زد تو را زینب چه گفت

عمه آیا در کنارت بود بابا ،یا نبود

جان بابا، هم مرا ،هم عمه ام را می‌زدند

ذره‌ای رحم و مروت در دل آنها نبود

دخترم وقتی عدو می‌زد تو را برگو مگر

حضرت سجاد زین‌العابدین آنجا نبود

جان بابا بود، اما دستهایش بسته بود

کس به جز زنجیر خونین، یار آن مولا نبود

دخترم آن شب که در صحرا فتادی از نفس

مادرم زهرا (س) مگر با تو در آن صحرا نبود

جان بابا من دویدم زجر هم می‌زد مرا

آن ستمگر شرمش از پیغمبر و زهرا نبود

دخترم من از فراز نی نگاهم با تو بود

تو چرا چشمت به نوک نیزه اعدا نبود

جان بابا ابر سیلی دیده‌ام را بسته بود

ورنه از تو لحظه‌ای غافل دلم بابا نبود

دخترم شورها بر شعر میثم داده‌ایم

ورنه در آوای او فریاد عاشورا نبود

جان بابا دست آن افتاده را خواهم گرفت

ز آن که او جز ذاکر و مرثیه خوان ما نبود

نام شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)

************

 

روز ما در شامتان جز شام ظلمانى نبود

اى زنان شام ، این رسم مهمانى نبود

سنگ باران مسلمان ، آنهم آخر از بالاى بام

این ستم بالله روا در حق نصرانى نبود

پایکوبى در کنار راس فرزند رسول

 

با نواى ساز آیین مسلمانى نبود

ما که رفتیم اى زنان شام نفرین بر شما

ناسزا گفتن سزاى صوت قرآنى نبود

مردهاتان بر من آوردند هفده دسته گل

دسته گل غیر آن سرهاى نورانى نبود

اى زنان شام آتش بر سر ما ریخته

در شما یک ذره خلق و خوى انسانى نبود

اى زنان شام در اطراف مشتى داغدار

در شما یک ذره خلق و خوى انسانى نبود

اى زنان شام در اطراف مشتى داغدار

جاى خوشحالى و رقص و دست افشانى نبود

اى زنان شام گیرم خارجى بودیم ما

خارجى هم گوشه ویرانه زندانى نبود

طفل ما در گوشه ویران ، دل شب دفن شد

هیچ کس آگاه از این سر پنهانى نبود

اى سرشک شیعه شاهد باش بر آل رسول

کار ((میثم )) غیر مدح و مرثیت خوانى نبود

شاعر: استاد سازگار

************

عمه جان ، بگذار گریم زار زار

چون که دیگر پر شده پیمانه ام

عمه جان ، کو منزل و کاشانه ام

من چرا ساکن در این ویرانه ام

آشنایانم همه رفتند و، من

میهمان بر سفره بیگانه ام

عمه جان ، بگذار گریم زار زار

 

چون که دیگر پر شده پیمانه ام

شمع ، مى ریزد گهر در پاى من

چون که داند کودکى دردانه ام

عقل ، مى گوید به من آرام گیر

او نداند عاشقى دیوانه ام

دست از جانم بدار اى غمگسار

من چراغ عشق را پروانه ام

بگذر از من اى صبا حالم مپرس

فارغ از جان ، در غم جانانه ام

بس که بى تاب از پریشانى شدم

زلف ، سنگینى کند بر شانه ام

من گرفتار به زلف و خال او

من اسیر آن کمند و دانه ام

خانمانم رفته بر باد اى عدو

کم کن آزار دل طفلانه ام

شاعر: حسان

************

غم دل با که بگویم که بود محرم رازم؟

به نشینم به فراق رخ دلدار بسازم

من همان بلبل وحیم که به ویرانه نشستم

تا گلم آید و او را به نوایی بنوازم

شامیان خار مبینید مرا گوشه ی زندان

به خدا من گل گلزار خدا بوی حجازم

بگذارید بگریم که شبیه است به زهرا

عمر کوتاه منو گریه ی شب های درازم

اشک نگذاشت که در آتش فریاد بسوزم

گریه نگذاشت که در سوز دل خود بگدازم

خم ابروی تو محراب نمازم شده امشب

جان گرفتم به کف از بهر قبولی نمازم

همه خوابند و من غمزده بیدار تو هستم

شاهدم این گلوی بسته و این دیده ی بازم

چه شد آن کودک شامی که مرا زخم زبان زد

تا که در پیش نگاهش به وصال تو بنازم

رنگم از دوری روی تو پریده است وگرنه

من نه آنم که به طوفان بلا رنگ ببازم

حاجت خویش بخواه از من دلسوخته (میثم

که به ویرانه نشینی همه را قبله ی رازم

شاعر: غلامرضا سازگارا (میثم)

************

مجنون صفت به دشت و بیابان دویده ام

اکنون به کوى عشق تو جانا رسیده ام

در راه عشق تو شده پایم پر آبله

از بس که روى خار مغیلان دویده ام

تنها نشد ز داغ تو موى سرم سفید

همچون هلال از غم عشقت خمیده ام

دیوانه وار بر سر کویت گر آمدم

منعم مکن که داغ روى داغ دیده ام

من پرچم اسیرم و، بار غم تو را

از کوفه تا به شام به دوشم کشیده ام

عمرم تمام گشته عزیزم در این سفر

دست از حیات خویش حسینم بریده ام

بس ظلمها که شد به من از خولى و سنان

بس طعنه ها ز مردم نادان شنیده ام

گاهى چو بلبل از غم عشق تو در نوا

گاهى چو جغد گوشه ویران خزیده ام

دیدى به پاى تخت یزید از جفاى او

چون غنچه ، پیرهن به تن خود دریده ام

گنج تو را به گو به گوشه ویران گذاشتم

چون اشک او فتاد رقیه ز دیده ام

مى گفت و مى گریست (رضایى ) ز سوز دل

اشکم به خاک پاى شهیدان چکیده ام

شاعر: رضایی

************

مگر طفل یتیمى مى کند یاد از پدر امشب

که خواب از شوق در چشمش نیاید تا سحر امشب

پناه آورده در ویرانه امشب طایر قدسى

که از بى آشیانى سر کشد در زیر پر امشب

چه شد ماه بنى هاشم ، چه شد اکبر، چه شد قاسم ؟

سکینه بى پدر گردید و لیلا بى پسر امشب

یتیمان را میان خیمه زار و خونجگر امشب

به روز قتل شه گر آیه (و اللیل ) شد پیدا

ز سر شد آیه (و الشمس ) هر سو جلوه گر امشب

نگاهى اى امیر کاروان سوى اسیران کن

که خواهر بى برادر مى رود سوى سفر امشب

(رسا) را از در احسان مران اى خسرو خوبان

شاعر: رسا

************

مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود

زین پس کسی بقدر تو لیلا نمی شود

درد رقیه تو پدر جان یتیمی است

درد سه ساله تو مداوا نمی شود

شأن نزول رأس تو ویرانه من است

دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم

زلفی که سوخته گره اش وانمی شود

بیهوده زیر منت مرحم نمی روم

این پا برای دختر تو پا نمی شود

صد زخم بر رخ تو دهان باز کره اند

خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود

چوب از یزید خورده ای و قهر با منی

از چه لبت به صحبت من وا نمی شود

کوشش مکن که زنده نگهداری ام پدر

این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود

 

 

شاعر: …..

************

یادش به خیر ناله اگر جوش می گرفت

دست عمو مرا به سر دوش می گرفت

 

گاهی هم آفتاب نگاه پدر مرا

گلبوسه می نشاند و در آغوش می گرفت

آن گوشوار غرقه به خونم به جای خود

سیلی هم انتقام من از گوش می گرفت

گاه انتقام خصم ز ما بهر ناله بود

گاه یتقاص از لب خاموش می گرفت

تنها شبیه مادر تو بود دخترت

دستی اگر به زخمی پهلوش می گرفت

شاعر: جواد زمانی

@@@

 

اشعار شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

 

***

با غم که هم مسیر شدم در سه سالگی

 

از غصه ناگزیر شدم در سه سالگی

گفتم به تن که آب شود از گرسنگی

از جان خود که سیر شدم در سه سالگی

من پای عشق تو کمرم تا شد ای پدر

این شد که سر به زیر شدم در سه سالگی

غصه نخور فدای سرت گر سرم شکست

یا که اگر اسیر شدم در سه سالگی

هی داغ روی داغ و هی زخم پشت زخم

بعد از تو زود پیر شدم در سه سالگی

گر چه نرفته ام به کنیزی ولی عجیب

کوچک شدم حقیر شدم در سه سالگی

من فکر می کنم که همه فکر می کنند

خیلی بهانه گیر شدم در سه سالگی

@@@@@@

حاضرم پایِ سر ِ تو سر ِ خود را بدهم

جایِ پیراهن ِ تو معجر ِ خود را بدهم

سر ِ بابایِ من و خِشت محال است عمه

عمه بگذار که اول پر ِ خود را بدهم…

…پهن کن تا که سر ِ خار نگیرد به لبش

کم اگر بود پر ِ دیگر خود را بدهم

زیورآلات مرا دختر همسایه گرفت

نذر ِ انگشتَرَت انگشتر ِ خود را بدهم

مویِ من سوخته و مویِ پدر سوخته تر

حاضرم پایِ همین سر، سر ِ خود را بدهم

دید ما تشنه یِ آبیم خودش آب نخورد

خواست تا دیده یِ آب آور خود را بدهم

به دلم آمده یک وقت خجالت نکشم

پایِ لطفش نفس ِ آخر خود را بدهم

علی اکبر لطیفیان

@@

رفتی سفر اصلا نگفتی دختر تو

دق می کند بعد از تو و آب آور تو

پای برهنه سر برهنه روی ناقه

منزل به منزل من به دنبال سر تو…

بابای از گل بهترم دیدی چگونه

سیلی زدند بر دخترت در محضر تو

پا میشوم من دست بر دیوار دارم

حالا شدم دیگر شبیه مادر تو

دیدی برای شست و شوی زخم هایم

جانش به لب می آید هرشب خواهر تو

یادم نرفته هرکسی همراه خود داشت

بر روی نی یا دشنه ای بال و پر تو

اصلا نپرس ازمن چه کردم معجرم را

من هم نمی پرسم دگر از حنجر تو

 با خنده های ساربان یادم می آید

خیر تو…. انگشت تو و انگشتر تو

حلقه زدند نامحرمان دور و بر من

هجده سر بر روی نی دور و بر تو

فکرش نمیکردم که اینقدر سخت باشد

شرمنده ام بابا شدم دردسر تو

شاعر: علیرضا خاکساری

#@@@@@@

پایم حریف خار مغیلان نمیشود

دست شکسته یار گریبان نمیشود

گیسو نمانده تا که پریشان کنم ترا

آری ، سر رقیه پریشان نمیشود

دستی که می شناسم از این قوم بی حیا

راضی به جز شکستن دندان نمیشود

گفتم شبیه روی تو خاکسترین شوم

دیدم که جز به آتش دامان نمیشود

تا مغز استخوان تن من سیه شده

دردی ست در رقیه که درمان نمیشود

شاعر: محمد سهرابی

  @@@

بابا ببین که گوش مرا هم دریده اند

اینها ز زلف یار چرا دل بریده اند

در ظهر عشق ز فرط جفا مرا

از موی سر به پای شما می کشیده اند

بابا مرا به یاد مدینه کتک زدند

گاهی مرا به جای سکینه کتک زدند

با یاد روی نیلی مادر نفس زدم

بابا مرا ز ظلم و ز کینه کتک زدند

همواره می کنم بخدا یاد روی تو

دل را ببسته ام به سر زلف و موی تو

تا قتلگاه دویدم ز شور و شین

تا بوسه ای بزنم بر گلوی تو

اما پدر به تن تو سری نبود

خونین تر از بدنت پیکری نبود

گفتم پدر تو صدا کن مرا ز لطف

گویا کلام منم حیدری نبود

شاعر: جعفر ابوالفتحی

@@@@@@

گرمای عشق تو به دلم چنگ می زند

یک نانجیب بد به سرت سنگ می زند

نقاش عشق به بالای نیزه ها

با رنگ سرخ به رگت رنگ می زند

 از خود به پرس ز سر نیزه خوب من

پای رقیه از چه … چرا لنگ می زند

گوشم دریده اند پر از خون شده سرم

گوشم ز درد گوش چرا زنگ می زند

شاعر: جعفر ابوالفتحی

@@@@@@@@@@@@

روضه حضرت رقیه سلام الله علیها

در آغوش گرفتن سر مبارک امام حسین توسط دو دلداه. راهب نصرانی و حضرت رقیه سلام الله علیها

دیر راهب:

 

مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب مازندرانی ج ۴ ص ۶٠ ، بحار الأنوار علامه مجلسی : ج ۴۵ ص ٣٠٣ .

 

لَمّا جاؤوا بِرَأسِ الحُسَینِ علیه السلام ونَزَلوا مَنزِلاً یُقالُ لَهُ قِنَّسرینَ، اطَّلَعَ راهِبٌ مِن صَومَعَتِهِ إلَى الرَّأسِ، فَرَأى نورا ساطِعا یَخرُجُ مِن فیهِ، ویَصعَدُ إلَى السَّماءِ، فَأَتاهُم بِعَشَرَهِ آلافِ دِرهَمٍ، وأخَذَ الرَّأسَ، وأدخَلَهُ صَومَعَتَهُ، فَسَمِعَ صَوتا ولَم یَرَ شَخصا، قال: طوبى لَکَ، وطوبى لِمَن عَرَفَ حُرمَتَهُ، فَرَفَعَ الرّاهِبُ رَأسَهُ، وقالَ: یا رَبِّ، بِحَقِّ عیسى تَأمُرُ هذَا الرَّأسَ بِالتَّکَلُّمِ مَعی. فَتَکَلَّمَ الرَّأسُ، وقالَ: یا راهِبُ، أیَّ شَیءٍ تُریدُ؟ قالَ: مَن أنتَ؟ قالَ: أنَا ابنُ مُحَمَّدٍ المُصطَفى، وأنَا ابنُ عَلِیٍّ المُرتَضى، وأنَا ابنُ فاطِمَهَ الزَّهراءِ، وأنَا المَقتولُ بِکَربَلاءَ، أنَا المَظلومُ، أنَا العَطشانُ، فَسَکَتَ. فَوَضَعَ الرّاهِبُ وَجهَهُ عَلى وَجهِهِ، فَقالَ: لا أرفَعُ وَجهی عَن وَجهِکَ حَتّى تَقولَ: أنَا شَفیعُکَ یَومَ القِیامَهِ. فَتَکَلَّمَ الرَّأسُ، فَقالَ: اِرجِع إلى دینِ جَدّی مُحَمَّدٍ صلى الله علیه و آله. فَقالَ الرّاهِبُ: أشهَدُ أن لا إلهَ إلَا اللّه ُ، وأشهَدُ أنَّ مُحَمَّدا رَسولُ اللّه، فَقَبِلَ لَهُ الشَّفاعَهَ. فَلَمّا أصبَحوا أخَذوا مِنهُ الرَّأسَ وَالدَّراهِمَ، فَلَمّا بَلَغُوا الوادِیَ نَظَرُوا الدَّراهِمَ قَد صارَت حِجارَهً

 

ترجمه: مناقب آل ابی طالب، ابن شهرآشوب: هنگامى که سر حسین علیه السلام را آوردند و در منزلى به نام قِنَّسرین (شهرى در شام، به فاصله یک روز راه از حَلَب در مسیر حِمْص) فرود آمدند، راهبى مسیحی از دِیْرش به سوى سر، حرکت کرد و نورى را دید که از دهان آن، ساطع بود و به آسمان مى رفت. راهب مسیحی، ده هزار درهم به آنان (نگهبانان) داد و سر را گرفت و به درون دِیرش برد و بدون آن که شخصى را ببیند، صدایى شنید که مى‌گفت: «خوشا به حالت ! خوشا به حال آن که قَدر این سر را شناخت!» راهب، سرش را بلند کرد و گفت پروردگارا! به حقّ عیسى، به این سر بگو که با من سخن بگوید. سر به سخن آمد و گفت: «اى راهب ! چه مى خواهى؟». گفت: تو کیستى؟ گفت: «من فرزند محمّدِ مصطفى و پسر علىِ مرتضى هستم. پسر فاطمه زهرا و مقتول کربلایم. من مظلوم و تشنه کامم» و ساکت شد. راهب صورت به صورتش نهاد و گفت: صورتم را از صورت تو بر نمى دارم تا بگویى: «من ، شفیع تو در روز قیامت هستم» سر به سخن درآمد و گفت: «به دین جدّم محمّد درآى»  راهب گفت: گواهى مى دهم که خدایى جز خداوند نیست و گواهى مى دهم که محمّد پیامبر خداست. آن گاه حسین علیه السلام پذیرفت که شفاعتش کند. صبحدم آن قوم سر و دِرهم ها را گرفتند و چون به وادى رسیدند دیدند که درهم ها سنگ شده است.

روضه حضرت رقیه:

المنتخب فی جمع المراثی و الخطب طریحی، ص ۱۳۶-۱۳۷

… فقالت: ما هذا الرّأس ؟ قالوا لها: رأسُ أبیک. فرفعته من الطّشت حاضنه له وهی تقول: یا أباه ! مَن ذا الذی خضّبک بدمائک؟ یا أبتاه! مَن ذا الذی قطع وریدک؟ یا أبتاه ! مَن ذا الذی أیتمنی على صغر سنّی ؟ یا أبتاه ! مَن بقی بعدک نرجوه ؟ یا أبتاه ! مَن للیتیمه حتّى تکبر ؟ یا أبتاه ! مَن للنساء الحاسرات ؟ یا أبتاه ! مَن للأرامل المسبیّات ؟ یا أبتاه ! مَن للعیون الباکیات ؟ یا أبتاه ! مَن للضائعات الغریبات ؟ یا أبتاه ! مَن للشعور المنشرات ؟ یا أبتاه ! مَن بعدک ؟ واخیبتنا ! یا أبتاه ! مَن بعدک ؟ واغربتنا ! یا أبتاه ! لیتنی کنت الفدى ، یا أبتاه ! لیتنی کنت قبل هذا الیوم عمیا . یا أبتاه ! لیتنی وسدت الثّرى ولا أرى شیبک مخضّباً بالدّماء.

ثمّ إنّها وضعت فمها على فمه الشّریف , وبکت بُکاءاً شدیداً حتّى غشی علیها ، فلمّا حرّکوها , فإذا بها قد فارقت روحها الدُنیا

ترجمه: … وقتی سر بریده امام حسین را برای رقیه سلام الله علیها آوردند گفت این سر کیست؟ به او گفتند: سر پدرت حسین است. سر را با احتیاط از داخل طشت برداشت و به سینه چسبانید و با گریه های سوزناک خود خطاب به سر چنین گفت: پدر چه کسی تو را به خون آغشته کرد؟ چه کسی رگ های گردنت را برید؟ پدر چه کسی در خردسالی یتیمم کرد؟ پدر دختر یتیم تو به چه کسی پناه ببرد تا بزرگ شود؟ پدر جان زنان بی پوشش چه کنند؟ پدرجان زنان اسیر و سرگردان کجا بروند؟ پدر جان چه کسی چشمان گریان را چاره ساز است؟ پدر جان چه کسی یار و یاور غریبان بی پناه است؟ پدر جان چه کسی پریشان مویی ما را سامان می بخشد؟ پدر جان بعد از تو چه کسی با ماست؟ وای بر ما بعد از تو وای از غریبی! پدر جان کاش فدایت می شدم. پدر جان ای کاش بیش از این نابینا می شدم و تو را اینگونه نمی دیدم. پدر جان کاش پیش از این در خاک خفته بودم و محاسنت را آغشته به خون نمی دیدم. سپس لب ها را بر لب های پدرش امام حسین نهاد و چنان گریست که همان لحظه بیهوش شد و وقتی او را حرکت دادند دریافتند که از دنیا رفته است.

@@@@@

مقتل بخونم برات ،منتخب طُریحی،حدائق الانس مرحوم بیرجندی از این مقاتل،کاملاً دقیق هیچ چیز از خودم نمیگم،فقط برات ترجمه کنم،بزرگان من و ببخشن،: فجاؤا بالرأس الشریف و هو مغطى بمندیل سر رو گذاشتن جلوش،یه پارچه رو سر،پارچه رو زدن کنار،دید یه سر بریده جلوش گذاشتن،با تعجب نگاه کرد، ما هذا الرأس این سر کیه؟نامرد گفت:قال رأسُ اَبوک ،این سر بابات ِ،تا نگاش به سر باباش افتاد،تا فهمید سر باباش ِ، فانکبت علیه تقبله و تبکى و تضرب على راسها و وجهها حتى امتلاء فمها بالدم دیدن محکم با دست میکوبه تو صورتش،رو لباش میزنه،دو دستی میزد رو سرش، تو بابای منی. اینقدر زد،صورتش ،دهانش خونی شد،سر رو نگاه کرد،گذاشت تو بغلش،یه نگاه به محاسن کرد، کلما مسحت الدم من شیبه احمر الشیب کما کان اول مره هر چی خونها رو پاک میکرد با دستش،میدید دوباره محاسن خونی میشه،این خون تازه چیه،هرچی محاسنت رو پاک میکنم،….وای……حسین……،تازه اینجا اولین جمله ی بی بی است،تازه اولین خطاب به باباست، مقتل اینجا یه جمله آورده، یا ابه من جز رأسک…… یا ابى و من ارتقى من فوق صدرک قابضا لحیتک،بابا چه کسی جرأت کرده رو سینه ات بشینه،محاسنت رو تو دست بگیره،از این جمله ی رقیه میشه برداشت کرد،این دختر بالای گودال دیده،دیده والشمر جالسٌ علی صدره،داد بزن حسین……یه جمله از دردای خودش نگفته،ببین به بابا چی میگه، یا ابتاه من لنساء الثاکلات، بابا با این زنهای جوون مرده چه کنیم؟ یا ابتاه من للعیون الباکیات با این چشم های پر از اشک چه کنیم؟ یا ابتاه من للشعور المنشورات، با این موهای پریشون چه کنیم؟بعد یه نگاه کرد جمله اخری آدم و میکشه،صدا زد : یا ابتاه لیتنى کنت قبل هذا الیوم عمیاء ای کاش دخترت کور می شد،نمی دید،سرت رو این طوری جلوم بذارن، حالا فرج امام زمان(عج) بگو حسین…. آی جاموندهای از قافله ی شهداء،رقیه ی ثابت کرد هر که از قافله جا بمونه،آخرش به قافله می رسه،به اربابش میرسه،رقیه هم تو بیابون از قافله جا موند،اما اول کسی که سر بابا رو بغل کرد……..

@@@@@@@

گونه های دخترت ترک خورده

زخم قلب من پدر نمک خورده

جان من به لب رسیده

حق تقدم با شماست،تا شماها گریه میکنید من ساکت میشم.

جان من به لب رسیده

خسته ام قدم خمیده

 در این سفر بابا

سر اومد،دختر شیرین زبون،خدا نکنه دختر شیرین زبون به حرف بیاد.

جایت خالی بازار کوفه

 

کجا بودی بابایی؟

جایت خالی بازار کوفه

کوچه های دشوار کوفه

روی سرم بابا می بارید

سنگ از در و دیوار کوفه

حسین………. بابایی

مثل زهرا هی تلاطم کرده ام

نمی تونستم درست راه برم،هی به چپ و راست کشیده میشدم.تو رو جان امام حسین علیه السلام،این آستینت رو بگیر تو دهنت،من این بیت رو تموم کنم،بعد بنشینم،گریه کنم، تو هم ناله بزنی.

مثل زهرا هی تلاطم کرده ام

روی نیزه هی تو رو گم کرده ام

کجایی بابایی؟

خانم میبینی چه جور دارن برات گریه میکنن،این اشکارو بریز رو زخم های پاهات.همه ی این بند و بذار یه طرف این بیت آخر از نظر عاطفی کُشنده است،همه ی چوب ها،سیلی ها،تازیانه ها یه طرف،این دست پرورده ی حسین رو ببین.

مثل زهرا هی تلاطم کرده ام

روی نیزه هی تو رو گم کرده ام

اما بابا آبروت رو خریده ام

پیش عمه هی تبسم کرده ام

هی خندیدم عمه ام غصه نخوره….حسین……..

مثل اینکه آخرش عمو فهمید

هرچی صورتم رو پنهون کردم

مثل اینکه آخرش عمو فهمید

روی نیزه روی سرخ مو می دید

گریه ی عمو رو دیدم

آب شدم رو خاک چکیدم

شبیه اشک تو

خیمه ی مارو غارت کردن

گوشواره هارو قیمت کردن

خیلی چیزهارو بردن،دل مارو سوزوندن،اما یه چیزی رو بردن،بد نکردن بردن

گهوراره رو هم بردن اما

خیال ما رو راحت کردن

بابا مُردم از دوری بابا

بابا تا کی صبوری بابا

از افراد دشمن ِ، راوی این روایت خود دشمن ِ،میگه من دیدم نیمه ای دل شب،این کاروان چهل منزل اومده،عین چهل منزل کتک زدیم و آوردیم،خود لشکر خسته و کوفته،همه بیهوش اوفتادن،خوابند، من بیخوابی به سرم زده بود،خوابم نمی برد،نیمه های دل شب،دیدم یه نازدانه ای از بچه های ابی عبدالله،آروم از جاش بلند شد،اول دو زانو نشست،هی به این سر بالا نیزه،خیره خیره نگاه میکنه،اشک از گوشه های چشمش میریزه،صداش در نمیآد،اما چشماش داره حرف میزنه،بابایی،بابایی،برام جالب شد ببینم این دختر چه میکنه،خودم رو به خواب زدم،دیدم بلند شد این طرف و اون طرف رو نگاه کرد،با احتیاط خیالش راحت شد،یه چند قدم سمت نیزه آمد،دوباره یه نگاه کرد نشست،دوباره یه چند قدمی آمد،خیالش که راحت شد،دیدم نشست رو زمین،آروم آروم خودش رو کشید پای نیزه،فقط نگاه میکنه،یه مرتبه دیدم چوبه ی نیزه، خم شد،سر پایین اومد،مقابل صورت این نازدانه،دستارو حلقه کرد دور سر بابا،لب ها رو گذاشت رو لب های بابا،شروع کرد درد و دل کردن،بابا بیا من و ببر،عمه ام خسته شد،از بس به خاطر ما کتک خورد،گفت:گوش هامو تیز کردم،ببینم آیا،سر ابی عبدالله جوابی میده یا نه،دیدم لب های ابی عبدالله به هم خورد، عزیز دلم غصه نخور،یکی دو شب دیگه مهمون خودمی بابا،یکی دو شب دیگه میای پیش خودم بابا،این دشمن،اینیکه داره روایت میکنه،میگه من خونه ام کنار خرابه شام بود،اهلبیت رو آوردم تو خرابه،من خیلی برام جالب بود،منتظر بودم،ببینم این قراری که با بچه گذاشت،قرار،قراره یا نه، یه شب دیدم نیمه های دل شب ،صدای ضجه اهل خرابه بلند شد، سئوال کردم چه خبره؟ گفتن ابی عبدالله اومده دخترش رو با خودش برده،حسین…………..

@@@@@

نوحه حضرت رقیه

بیا و ببین دختر تو/ چه شبها که خوابش نبرده

چه شبها که جای ستاره/ فقط زخم خود را شمرده

نوازش نشد جز به سیلی/ که رنگی نمانده به رویش

کسی هم نزد بعد تو…آه/ بجز شعله شانه به مویش

امان از یتیمی/ امان از اسیری

قیامت شد و من/ رسیدم به پیری

(دل تنگم، آه ای بابا)

بماند چه ها که ندیدم/ بماند چه ها که شنیدم

 چه گویم از این روی نیلی/ چه گویم ز موی سپیدم

بگو مادرت را که من هم/ کمی از غمش را کشیدم

که من ضرب دست عدو را/ چشیدم چشیدم چشیدم

ببر با خود امشب/ مرا هم از اینجا

ببر با خود آری/ به دیدار زهرا

(دل تنگم، آه ای بابا)

خدایا به عشق و به سوز/ غم مادران شهیدان

به صبر و به اشک و به آه/ دل همسران شهیدان

که یک دم مگیر از دل ما/ ره مهر و رسم وفا را

مبادا کسی بشکند آه/ دل پاک آلاله ها را

که خون شهیدان/ به ما آبرو داد

که یاد شهیدان / به دل رنگ و بو داد

(یاحسین یابن الزهرا)

شاعر: مهدی سیار و میلاد عرفان پور

@@@

نوحه پایانی

خسته از زخم زبونم – باباجونم – بابا جونم

 بیا ای تاب و توونم – باباجونم – باباجونم

 توکه میدونی ، چی کشیدم           توکه میدونی، چی شنیدم

 از غمت ببین بابا جونم خمیدم

 توکه میدونی ، بی قرارم              توکه میدونی ، حال ِ زارم

 برا پرکشیدنم لحظه شمارم

 دیگه من نمیگم از گوشواره هامون

 دیگه من نمیگم از خلخال ِ پامون

 دیگه من نمیگم از  غارت ِ     روسریامون

 یا اب المظلوم باباحسینم

 شرر افتاده به جونم – باباجونم – بابا جونم

 اسیر ِ دست ِ خزونم – باباجونم – بابا جونم

 توکه میدونی ،  پر ِ دردم              توکه میدونی ،  آه ِ سردم

 نگا کن ببین رخ کبود و زردم

 توکه میدونی ،  خیلی خسته م            توکه میدونی ،  دل شکستم

 عمه میگه شبیه مادرت هستم

 دیگه من نمیگم از حرص ِ نگاشون

 دیگه من نمیگم از برو بیاشوم

دیگه من نمیگم از  محله ی   یهودیاشون

 یا اب المظلوم باباحسینم

 مثله عمه قد کمونم – باباجونم – بابا جونم

 زخمی ام یه نیمه جونم – باباجونم – بابا جونم

 توکه میدونی ،  دل بریدم            توکه میدونی ،    چیا دیدم

 دل ِ شب دنبال قافله دویدم

 توکه میدونی ،  زجر ِ نامرد             توکه میدونی ،   بی هوا زد

 دل من شکسته از اون حرفای بد

 دیگه من نمیگم از   بازار ِ برده

 دیگه من نمیگم از  طعنه و خنده

 دیگه من نمیگم از    حرفای ِ  زشت و زننده

 یا اب المظلوم باباحسینم

@@@@@@

شوریده وشیدای توام
شیرینی رویای منی
تا به قیامت پای توام
دین منی دنیای منی
آقای منی
آآآه با شهیدان تو یا حسین
آآآه بر سر خان تو یاحسین
آآآه به دلم حسرت کربلا
آآآه کربلا کربلا کربلا …
فانی در ذات احدی
جان ابوفاضل مددی
عاشق عشق ناب توام
صاحب من ارباب منی
آقای منی
آآآه ساکن کربلا یاحسین
آآآه خاک کویت شفا یاحسین
آآآه به دلم حسرت کربلا
آآآه کربلا کربلا کربلا…
در شب ظلمت ماه منی
دلیل عشقی راه منی
نماز روحم سوی تو
قبله ی من محراب منی
آقای منی
آآآه ایینه ی خدا
آآآه شهیدازتن سر جدا
آآآه دلیل عزت کربلا
آآآه کربلا کربلا کربلا

 دانلود سبک

http://s3.picofile.com/file/7875663010/mo_90_sb_01_3.mp3.html

 

 






دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


+ 8 = 13