علامه میگفت تفسیر المیزان برای همسرش است/ نظر علامه درباره ازدواج دختران/ ماجرای ۱۵ سالگی علامه و سینی حاوی چوب سیگار
فرزند علامه طباطبایی و همسر شهید قدوسی میگوید: علامه این اواخر که برای مداوا به خارج رفته بودند، پزشکان گفته بودند این مغز به اندازه ۷۰۰ سال کار کرده و تمام چروکهایش باز شده است؛ دیگر هیچ علاجی برای آن نیست!
این اواخر که برای مداوا به خارج رفته بود پزشکان گفته بودند که این مغز به اندازه ۷۰۰ سال کار کرده و تمام چروکهایش باز شده است دیگر هیچ علاجی برای آن است!
همه زندگیاش مفید و نقاط قوت بود اما از آنچه بیشتر میشود بدان اشاره کرد ارتباطش با مردم، خانواده و همسر بود، وی بینهایت به همسرش عشق میورزید به طوری که بعد از فوت ایشان بسیار گریه کرد و مدام بر سر مزارش میرفت. ارتباطش با دامادها، دخترها و پسرها هم خوب بود به طوری که احترام بسیاری به آنها میگذاشت در عین اینکه بسیار هم با آنها راحت بود.
توجه علامه به مسائل مادی بسیار اندک بود به طوریکه سالها در خانهای محقر در قم زندگی کرد و اگر به خاطر همسر و فرزندان نبود آن را هم عوض نمیکرد.
اینها بخشی از روایاتی است که نجمه سادات طباطبایی دختر ارشد علامه سیدمحمدحسین طباطبایی درباره پدر مطرح میکند.
در این گپوگفت تلاش کردیم تا بخشی از سبک زندگی علامه طباطبایی و خانواده همینطور خاطرات خواندنی درباره این استاد فقید فلسفه و تفسیر را بیان کنیم که بخش نخست آن از نظرتان میگذرد.
*خانم طباطبایی لطفاً ابتدا خودتان را معرفی بفرمایید؟
-من نجمه طباطبایی هستم، دختر علامه طباطبایی، همسر شهید آیتالله قدوسی و مادر شهید محمدحسن قدوسی.
علامه حدود ۱۰ سال بر زمینهای زراعی کار کرد
*به دلیل آشنایی که با علامه طباطبایی داریم، میدانم که اهل تبریز هستید، آیا از دوران کودکیتان خاطرهای به یاد میآورید؟
-بله ما اهل تبریز هستیم زمانی که آنجا بودیم و پدرم مالک بودند، مشغول همین کارهای زراعت بودند هم به درس میرسیدند هم به کشاورزی، خیلی هم در املاکشان زحمت کشیدند البته پیش از آن پدرم نجف بودند که یکی از برادرانم هم آنجا به دنیا آمد و زمانی که وی کوچک بود ما به تبریز مهاجرت کردیم، پدرم یازده سال نجف بودند و پایه درسشان آنجا خدمت آیتالله قاضی و آیتالله اصفهانی و دیگر اساتیدشان بسته شد زمانی که به تبریز آمدند متوجه شدند که املاکشان خیلی به هم ریخته شده و بنابراین شروع به رتق و فتق کارها کردند، چاه کندند و به سایر کارهای زراعتی پرداختند.
مادرم (قمر السادات طباطبایی) با پدرم فامیل بودند (نوه عمه و نوه دایی)، فامیلشان هم یکی بود چون شناسنامه بعد از ازدواج مادر و پدرم باب شد، مثلاً دایی من فامیلش مهدوی و مادر من طباطبایی بود یا عموی من الهی طباطبایی بود، مادرم تعریف میکرد که چون پدر و مادر حاج آقا در بچگی ایشان از دنیا رفتند این دو برادر به خانه ما مهمانی میآمدند و از این باب که سید بودند و پدر و مادر نداشتند در وصیتنامه دایی مادرم آمده که پدر شهید قاضی و اولین امام جمعه تبریز بود و به شهادت رسید، وصی و قیم حاج آقا و برادرش شدند و البته پدرشان هم خیلی ملک داشتند بعد ایشان املاک را جمع آوری کرده و به این دو بچه حقوق میداده است.
حاج آقا (علامه طباطبایی) تعریف میکردند که پانزده سالش که تمام شده فردایش کنیزشان یک سینی آورده و مرد شدنش را تبریک گفته، در آن سینی هم یک سیگار و چوب سیگار و عمامه بود! (با خنده)
خلاصه شهید قاضی که میخواستند نجف بروند پدر و عموی ایشان را هم به همراه یک کاروانی نجف بردند، بعد مادرم تعریف میکرد که زمانی که هجده سالش میشود، علامه از او خواستگاری میکند. علامه پنج سال هم از مادرم بزرگتر بودند.
مهاجرت علامه طباطبایی از تبریز به قم
*از دوران زندگی مشترک پدر و مادرتان زمانی که خودتان مجرد و در منزل پدر بودید، تعریف کنید.
– من یادم میآید که در منزل اتاقی داشتیم که روزها طلبهها میآمدند و علامه با آنها درس کار میکرد. مادرم نقل میکند که پدر گفته بوده من احساس میکنم عمرم در این ده سال ضایع شده و خیلی از درس عقب ماندم، باید تلافی ان سالها را دربیاورم، مادرم هم بعد از یازده سال غربت و ناراحتی و دوری از زادگاه به ایران آمده بوده، حتی هفت ـ هشت تا از اطفال فامیل در هوای نجف از بین رفته بودند بنابراین پدر که قصد قم کردند مادرم از آب و هوای آنجا خیلی بد شنیده بود و تمایل به رفتن نداشت بنابراین به پدر گفتند که شما با یک نوکر به قم بروید و سال تحصیلی آنجا باشید ما اینجا هستیم و آخر سال تحصیلی تبریز برگردید که تعطیلات را با هم باشیم، مادرم متوجه شدند که پدر خیلی مایل به این کار نیستند و از این پیشنهاد مکدر شدند بنابراین مادر موافقت به رفتن کرد.
*وضعیت زندگی در قم بهتر میشد یا اینکه تبریز بهتر بود؟
-خب آن زمان تودهایها در تبریز خیلی اذیت میکردند اما بهرحال شرایط زندگی در تبریز بهتر بود خلاصه یکباره تصمیم گرفتیم که به قم برویم با وجود اینکه تازه خانه ساخته بودیم و فرش و پرده و وسایل زندگی مهیا شده بود، مادر مادرم هم به هوای ایشان به تبریز آمده بود ولی به دلیل ناراحتی پدرم تصمیم به رفتن گرفتیم چرا که خیلی مادر مطیع پدرم بود و خوش بود از راحتی پدرم و این با ناچاری متفاوت بود! پدرم هم معتقد بود که هر چه دارد از همسرش دارد بارها هم گفتند که این تفسیر المیزان برای همسرش است چرا که ایشان مشکلات را تحمل کردند.
بنابراین ما به قم آمدیم درحالیکه هیچ وسیلهای برای زندگی نداشتیم مثل پیک نیکهای فقیرانه آن زمان من شش سالم بود برادر بزرگم سیزده یا دوازده سالش بود، برادر دومم چهار سال از او کوچکتر بود ما بچهها چهار سال همه با هم فاصله داشتیم و من فرزند سوم بودم، خواهرم هم چهار سال از من کوچکتر است حتی خواهرم به دلیل دوری از پرستارش مریض شده بود، ما حتی زبان فارسی هم بلد نبودیم فقط مادرم چون اهل تهران بود، فارسی بلد بود اما من لذت آن روزها را فراموش نمیکنم بهترین لحظاتم را گذراندم با اینکه به لحاظ مالی بسیار سطح پایین بودیم و آن زمان قم از لحاظ سطح فرهنگی هم پایین بود برعکسش آذربایجان از قدیم بسیار اهل فرهنگ و تشریفات بودند، خلاصه خیلی مشکلات داشتیم.
ما در قم سکونت کردیم در یک اتاق بزرگ وسطش را پرده زده بودیم یک سمتش را حاج آقا درس میدادند و یک سمتش هم ما زندگی میکردیم تقریباً یک سال و اندی آنجا بودیم و بعد یک منزل کوچکی پدر اجاره کرد چون زمانی که فامیل به منزل ما میآمدند مادرم ناراحت بود که اینها را کجا اسکان دهد ولی خم به ابرو نمیآورد من یک سال بعد از قم آمدن مدرسه رفتم. ما چندین سال در همان منزل کوچک بودیم که چند اتاق داشت و من همانجا ازدواج کردم.
*تا چه سطحی تحصیل کردید؟
-تا کلاس ششم. آن زمان قم دبیرستان نداشت و مدرسه هم فقط یکی بود که اصلاً جماعت آن دوران اجازه تحصیل دختران را نمیدادند و میگفتند بچهها فاسد میشوند ولی پدر چون روشنفکر بودند میگفتند بچهها باید درس بخوانند البته من دیگر کلاس ششم ازدواج کردم.
علامه معتقد به ازدواج زود دختران بود
*چه زود؟
-بله در قم اینطور بود اما در تبریز دخترها بیست و اندی ساله ازدواج میکردند بهرحال حاج آقا معتقد به ازدواج زود هنگام بود خلاصه من سیزده سالگی عقد کردم یک تعداد شاگرد حاج آقا داشتند که برازنده و گلچین بودند مثل آیتالله جوادی آملی، حسن زاده آملی، محمدی گیلانی، آقای سید مرتضی جزایری و موسوی غفوری، شهید قدوسی، مطهری، باهنر و بهشتی و آیتالله سبحانی و … اینها شبهای پنج شنبه درس داشتند که در منازلشان هر هفته دورهای بود.
با شهید قدوسی ۱۴ سال تفاوت سنی داشتم
*پس خواستگار زیاد داشتید؟
-بله من از شش سالگی خواستگار داشتم (با خنده) آن زمان خیلی زود دخترها ازدواج میکردند. من با شهید قدوسی ۱۴ سال تفاوت سنی دارم! بهرحال من کلاس سوم بودم که برادر شهید قدوسی از من خواستگاری کرده بود ولی حاج آقا گفته بودند که هنوز برای ایشان زود است خلاصه کلاس ششم دیگر با اصرار مرحوم مرتضی جزایری و دیگران پدر پذیرفتند آقای جزایری خیلی با علامه محشور بود خلاصه ایشان به پدر گفته بودند که آخر شما چه عیب و ایرادی به این پسر میگیرید؟ آقای قدوسی هم پسر آخوند ملااحمد اهل نهاوند بودند و آن زمان ۲۶ سال داشتند خیلی برازنده بود و از نجف با حاج آقا آشنا بودند و بعد دیگر در نهاوند بودند اما حاج آقا گفته بودند که ما فقط عروس تحویل نمیدهیم یک مادر، زن، همسر، کدبانو باید تحویل دهیم که بنابراین شش سال برای او زود است و چند سالی گذشت تا ایشان رضایت دادند.
*از ازدواجتان بگویید آیا راضی بودید؟
-بله همسرم خیلی مهربان بودند درست است که من بچه بودم اما بسیار مراعات مرا میکرد، قرار بود یک سال عقد کرده بمانیم بنابراین ایشان هم مثل مهمان میآمدند و میرفتند، خلاصه من یاد دارم که یک زمان میرفتم مدرسه که مادر گفتند زود برگرد، من هم دیدم که سماور بزرگ آتش کردند و بعد فهمیدم که عقد ماست! (خنده) البته از من پرسیده بودند که قرار است اینطور بشود و من رضایت داده بودم و گفتم هرچه حاج آقایم بگویند و پدر و مادر برای آدم بد نمیخواهند خلاصه چند نفر آمدند و ما عقد کردیم دیگر نه سفره عقد و چیزی مراسم خیلی ساده بود تا عقد هم ایشان را ندیده بودم.
گفتم قرار بود یک سال عقد کرد بمانیم که نزدیک سال، پدر آقای قدوسی فوت کردند این شد که عقدمان دو سال طول کشید نهاوندیها هم مثل عربها رسم دارند یک سال دقیق سیاه پوشیدند و بعد از یک سال سورمهای پوشیدند و باز خواهر بزرگشان مایل نبودند با این حال بعدش دیگر ما عروسی کردیم و به خانه همسر آمدیم. خطبه عقدمان را پدر آیتالله شبیری خواندند.
*قم ساکن شدید؟
-بله شهید قدوسی درس آیتالله بروجردی، آیتالله محقق داماد، امام خمینی (ره) میرفتند بنابراین باید اینجا ساکن میشدیم.
*مهریهتان چقدر بود؟
-خود پدر شوهرم ملکی قرار گذاشته بود و گفته بود من برای هر عروسم یک ملک گذاشتم برای من هم یک ملک مهر کردند بعد هم که دولت ملک را گرفت و به ما نرسید! البته نوبت خواهرم که شد خود شهید قدوسی به پدر گفتند که من راست و ریسش میکنم، شوهر خواهرم جواد مناقبی هم استاد دانشگاه و واعظ معروفی بودند که به دلیل مهریه من ایشان هم ملک مهر کردند. خلاصه من به خانه همسرم آمدم مشکلی با ایشان نداشتم درمورد کارهای منزل هم مادرم سختگیریهایی که کرده بود من به خوبی آشپزی و کار منزل یاد گرفته بودم اما خب خیلی لاغر و کوچک بودم.
*کی بچه دار شدید؟
-دو سال بعد از ازدواج پسرم محمدحسن به دنیا آمد که بعد هم شهید شد.
*خدا رحمت کند. خانواده همسرتان چطور بودند؟
-خانواده همسرم خیلی مهربان و خوب بودند ولی بسیار زیاد بودند و تفاوت ترک و فارس و اینها مشکلاتی را ایجاد میکرد ولی همیشه پدر و مادر به ما میگفتند که باید با آنها خوب رفتار کنم و با همه چیز کنار بیایم بنابراین مشکلی نداشتم همیشه منزل ما پر از مهمان بود از نهاوند، تهران و همدان برای ما مسافر میآمد و شهید قدوسی هم خیلی مهمان دوست بود خلاصه زندگی همین است دیگر.
خاطرات نمازهای صبح و تلاوت قرآن علامه طباطبایی
*خانم طباطبایی از ارتباط خوب به تعبیر برخی عاشقانه پدر و مادرتان زیاد شنیدیم به طوریکه گفتند زمانی که مادرتان به رحمت خدا رفتند پدر همیشه برسرمزارشان میرفتند، حتی مدام گریه میکردند، آیا اینطور بوده؟
-بله ارتباطتشان خیلی عالی بود من هیچ وقت بگومگوی آنها را نشنیدم خیلی سیاست داشتند حاج آقا دخترها را خیلی میخواستند و مادرم میگفت لوس میشوند و بعدها نمیتوانند زندگی کنند ولی هیچ وقت به روی ما یا حاج آقا نمیآورد ولی من خودم متوجه میشدم مادرم با درایت، کاردان و زحمت کش بود، مطلقاً صبح بعد از نماز نمیگذاشتند ما بخوابیم انگار گناه بزرگی بود بنابراین بعد از نماز دیگر بیدار بودیم خوابمان میآمد شبها هم دیر میخوابیدیم هر روز از خواب که بیدار میشدیم حاج آقا سر نماز بود و بعد از نماز با صدای بلند قرآن تلاوت میکرد ما هم نمازمان که تمام میشد میرفتیم کنار حاج آقا چرت میزدیم یادم میآید که بر کولشان پوستین بود چون آن زمان خانهها بسیار سرد بود بنابراین تا سماور جوش بیاید و صبحانه آماده شود ما کنار حاج آقا بودیم خلاصه این کار هر روز ما بود صبحانه را مادر خیلی سریع آماده میکرد قدیم زندگیها جم و جور بود و صبحانه نان و پنیر بود قم هم که پنیر نداشت ما از تبریز میبردیم، پنیر که نداشتیم باز نان خالی میخوردیم بچهها اعتراض نمیکردند نان و چایی شیرین میخوردیم، بعد یادم میآید که مادرم با لب خندان پای سماور مینشست و برای ما چایی میریخت.
یادم میآید که یک بار کوکو درست کردم و شور شد، علامه تعریف کردند و گفتند که دستپخت دختر من خیلی خوب است اما مادرم ناراضی بود ولی اعتراض نمیکرد.
*علامه بین دختر و پسر فرق نمیگذاشتند؟
-خب قدیمها پسرها دردانه بودند اما خانه ما برعکس بود البته نه اینکه پسرها را ذلیل کنند خیر، ولی پدر معتقد بود که دختر ریحانه است منزل خود ما هم همینطور بود فکر میکنم شاید به این علت بود که مبادا بعدها دخترها زیردست بشوند، شبی که من عروسی کردم گریه کردم و گفتم باید خانم جان (مادرم) با من بیاید خلاصه اینها هم بندگان خدا با ما آمدند یک ساعت نشستند و رفتند مادرم میگفت که بعد از برگشتن تو پدر پای کمدت بسیار گریه کرده ایشان به طرز عجیبی شخصیت عاطفی بودند.
*دیگر چه چیزهایی باعث شد که پی ببرید ایشان عاطفی هستند؟
-قضایایی داریم درباره ارتباط حیوانات با علامه طباطبایی، شاید خیلیها باور نکنند خانه ما اغلب یک حیوان خانگی مثل گربه بود حاج آقا تحمل ناراحتی حیوانات را نداشتند به حیوانات غذا میدادند ایشان در تابستان یک خانهای اجاره کرده بودند راه آب داشت یک بچه گربه مدام آنجا سروصدا میکرد حاج آقا آنقدر راه رفتند و ناراحت بودند تا بچه گربه را پیدا کردند و به او غذا دادند این ارتباط ایشان با حیوانات بود دیگر چه رسد به انسانها.
ارتباط علامه طباطبایی با دامادش
*بعد از ازدواج هم رابطهتان با علامه گرم و صمیمی بود؟
-بله البته حاج آقا به آقای قدوسی هم خیلی ارادت داشتند مثلًا ما تمام مسافرتهایمان با هم بود چون با هم، هم زبان هم بودند وقتی هم با هم بودند مدام بحث و سؤال و جواب داشتیم، دیگر ما خسته میشدیم هرزمان شهید قدوسی میآمدند حاج آقا هم تمام قد بلند میشدند آقای قدوسی هم هرگز در این مسافرتها ایشان را با پیراهن و شلوار ندیدند، همیشه مقید بود لباس بپوشد و عمامه سر کند و همیشه دوزانو نزدیک درب اتاق مینشستند با این که حتی ما تابستانها سه ماه کنار هم بودیم و به مشهد میرفتیم. البته آن وقتها دیگر سالهای آخر مادرم بود ایشان سال ۴۳ بعد فوت کردند، حاج آقا با ما خیلی راحت بودند با بچهها بسیار مأنوس بودند، آقای قدوسی هم خیلی مراعاتشان را میکرد بنابراین بعد از مادرم ایشان اذیت شد ولی وجود ما بسیار برایشان مؤثر بود.
*چند سال بعد از فوت مادر، علامه دوباره ازدواج کردند؟
-حدود سه یا چهار سال با اصرار ما ازدواج کردند چون خیلی نگران ایشان بودیم آقای قدوسی یک روز منزل آمد وبه من گفت شما مادرتان را از دست دادید پدرتان را هم ازدست میدهید. من گفتم چرا؟ گفتند که من منزل آنها بودم دیدم غذا را برایشان آوردند همینطور دست نخورده کنار گذاشتند ،خلاصه اصرار کردیم که ایشان ازدواج کنند خواهر استاد روزبه معروف که برای مدرسه علوی بودند، قبول کردند که با ایشان ازدواج کنند الان هم قم زندگی میکنند نزدیک ده ـ یازده سال با پدر زندگی کردند.
دست نوشتههای علامه طباطبایی منزل دختر یکی از دوستان ایشان است
*از کسانی که آن دوران در قم با علامه درس و مباحثه داشتند چیزی به خاطر میآوردید، از کسانی با ایشان ارتباط داشتند مثل هانری کربن؟
-هانری کربن که تهران بودند و حاج آقا من را همراه خود میکرد و به تهران میآمدیم برای مباحثه با ایشان، آخر هفتهها منزل آقای ذوالمجد میماندند من آنجا نمیرفتم منزل همشیره پدر میرفتم ناهار حاج آقا آنجا بودند و بعد میرفتند منزل احمد ذوالمجد و شب جلسه داشتند گاهی شب آنجا میماندند و گاهی هم میآمدند نزد ما. الان همه جزوهها و دست نوشتههای سالیان سال علامه طباطبایی که مرتب شبهای جمعه به تهران میرفتند منزل دختر آقای ذوالمجد است و ما درخواست کردیم که حتی این مطالب را به ما بدهند ما از روی آنها کپی بگیریم ولی قبول نکردند.
منزل علامه توسط یک فرد خیری دارالقرآن شده است
*الان دیگر دست نوشتهها و مطالبشان، عکسها و آثارشان نزد شماست یا در منزلشان قم است؟ منزلشان هم که گویا دارالقرآن شده است؟
-بله دارالقرآن شده ولی تصور نمیکنم چیزی آنجا باشد البته دست ما هم نیست تقریباً یک سال و نیم است که خانهشان دارالقرآن شده از سوی یک فردی که من شنیدهام در تهران خانه مبل دارد و اهل خیر است و آنجا را دارالقرآن کریم کرده، سال گذشته هم ما را افطار دعوت کرده بود آنجا تا آن زمان منزل اخوی بزرگم آنجا بود و زمانی که برادرم فوت کرد تقریباً سه سال پیش آنجا را فروختند.
*خدا رحمت کند. پس الان شما و خواهرتان تنها فرزندان بازمانده علامه هستید؟
-بله برادر کوچکم در تبریز ساکن بودند که البته ایشان زودتر از برادر بزرگم فوت کردند و الان من هستم و خواهرم. بشر موجود ناشناختهای است باید منصبی، مقامی یا مالی به دستش باشد تا مشخص شود چه در چنته دارد مثلاً خیلی چیزها همین دست نوشتههای علامه را چرا نباید به دست بقیه بدهند؟ بگذریم…
*از شهید قدوسی بگویید ایشان رفتارشان با خانواده چطور بود؟
-شهید قدوسی بار اولی با من صحبت کرد به من گفت شما به منزل من آمدید و خانم این خانه هستید من موظفم همه امکانات را برای شما فراهم کنم و هیچ وظیفهای ندارید حال اگر یک زنی آب به دست همسرش بدهد یا شرایط زندگی را برایش راحت کند دیگر علاقه خودش است و از او باید تشکر کرد بهرحال ایشان هم سیاست مدار بود من هم که نمیخواستم مجسمه باشم بهرحال کارهایم را انجام میدادم اما ایشان خوب بلد بود با افراد چگونه ارتباط برقرار کند من حتی همین الان همه که زانوهایم را عمل کردم و در راه رفتن مشکل دارم بازهم دوست ندارم به کسی دستور بدهد در هر کاری باید رضای خدا باشد این را پدر میگفتند که ما گاهی بنا نداریم برای خدا کار کنیم برای دل خودمان کار میکنیم و این کار بازدهی خوبی ندارد.
بهرحال ایشان انسان مرتبی بود یازده ـ دوازده سال ایشان درس پدر بودند، زمانی که منزل میآمدند من غذایشان را آماده میکردم چون خیلی درس داشتند، صبح تا ظهر میرفتند و بعد نماز و ناهار و بعد هم میرفتند تا شب، هفت ساعت هم شب کار میکردند، قدیم ساعتها غروب کوک بود یعنی تا ساعت هفت شب هم کار میکردند تا آن ساعت مدام مینوشت و میخواند.
*چند سال با ایشان زندگی کردید؟
-۲۷ سال البته از ابتدای انقلاب دیگر تهران بودیم و در قم زندگی نمیکردیم.
ادامه دارد…
اخبار مرتبط
سخنرانی منتشر نشده از امام موسی صدر درباره حضرت زهرا(س)
«فاطمه و نماز» عنوان سخنرانی امام موسی صدر است که به مناسبت ایام ماه جمادیبیشتر بخوانید
رهبر انقلاب اسلامی در دیدار صدها تن از زنان فرهیخته و فعال کشور:
زنان در اتفاقات اخیر در دهان دشمنان زدند/ غرب متجدد نسبت به مسئله زن جنایتبیشتر بخوانید