رضاخان و دروغ پردازی در مورد واقعه گوهرشاد

 در آن موقع رضاخان در ایران، امان‌الله‌خان در افغانستان و کمال آتاتورک در ترکیه هم‌پیمان شده بودند که ممالک خود را اروپایی‌مآب و غربزده کنند. امان‌الله‌خان فرصت این کار را پیدا نکرد و او را از تخت پایین کشیدند و کشتند، اما آتاتورک در ترکیه و رضاخان در ایران موفق شدند.

بی تردید روایت فقید سعید، مرحوم علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی «تغمده الله برحمته الواسعه» از زمینه های فاجعه خونین مسجد گوهرشاد،از جمله موثق ترین ها وقابل استناد ترین هاست. درگفت وشنودی که پیش روی دارید و در سال ۱۳۷۹ انجام شده است، مرحوم بهلول از پیشینه فکری و عملی مبارزات خود علیه رضاخان و پدیده کشف حجاب سخن گفته است. یادش گرامی باد.

 

به عنوان سوال اول بفرمائید چرا درباره فاجعه کشتار رضاخان در مسجد گوهرشاد، این همه منقولات مختلف و متضاد وجود دارد؟ با وجود اینکه نسبت به خیلی از وقایع دیگر تاریخی، زمان زیادی از آن نمی‌گذرد؟

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. بسیاری از شما درباره قضیه مسجد گوهرشاد چیزهایی را از پدران خود شنیدهاید، اما آن طور که باید و شاید از کم و کیف قضیه درست خبر ندارید. آنهایی هم که میدانند، کامل و دقیق نمیدانند. درباره قضیه مسجد گوهرشاد زیاد گفته و زیاد نوشتهاند، اما خیلی از مسائل گفته نشده است. بعد از فاجعه مسجد گوهرشاد من به افغانستان فرار کردم و در آنجا زندانی شدم. پهلوی که خبر شد من دیگر از آن زندان رهایی ندارم و زنده بیرون نخواهم آمد و کسی مرا نخواهد دید تا بمیرم، داد قضیه را جوری جلوه بدهند و راست و دروغ را طوری سر هم دادند که کسی نتوانست تشخیص بدهد راست کدام است و دروغ کدام و همه چیز را برای مردم وارونه جلوه دادند. حتی کسانی هم که در آن قضیه بودند، فقط تیراندازی و کشتار را دیدند، اما این که قضیه از کجا شروع شد و مقدمات آن چه بود، کسی نمیداند. به همین دلیل لازم میدانم قضیه را از اول و به شکل مفصل برایتان بگویم تا همه چیز روشن شود.

اتفاقا سوال اول اصلی ما هم، همین موضوع بود. سپاسگذار خواهیم بود که ماجرا را از نقطه آغاز آن نقل بفرمائید؟

رضاخان از اول حکومتش تا اول آذر ۱۳۱۴ که واقعه گوهرشاد روی داد، در طی ده سال ظلم و ستمی نبود که نکرد. او آدمهای زیادی را کشت و خیلیها را زندانی و تبعید کرد. او وقتی سر کار آمد اولین کاری که کرد این بود که اعلامیهای را منتشر کرد با این مضمون که: قبلاً که آخوندها و ملاها مردم را امر به معروف و نهی از منکر میکردند، این به خاطر آن بود که حکومت ضعیف بود و نمیتوانست مملکت را درست اداره کند و در نتیجه ملاها مجبور بودند بعضی از کارها را انجام بدهند، اما حالا دیگر حکومت قوی شده است و خودش به مردم میگوید چه کار بکنند و چه کار نکنند و دیگر ملاها حق ندارند در این نوع کارها دخالت کنند و به اسم امر به معروف و نهی از منکر مزاحم مردم شوند و اگر این کار را بکنند به جزای خود خواهند رسید.

واکنش مردم به این اعلامیه چه بود؟ این تصمیم رضاخان چه بازتابی داشت؟

به دنبال پخش این اعلامیه در شهرهای مختلف بازارها تعطیل شدند و اعتصابهایی به راه افتاد و مردم علیه این اعلامیه تظاهرات کردند و شعار دادند. حکومت رضاخان هم با شیوهای حیلهگرانه و بدون این که با مردم مقابله کند، بدون جنگ و خونریزی به این اعتراضات خاتمه داد، البته در این جریان یکی از روحانیون برجسته به نام آیت الله حاج میرزا نورالله اصفهانی به شهادت رسید. حاج میرزا نورالله اصفهانی، برادر آقانجفی اصفهانی، در دوره مشروطه در این نهضت شرکت داشت. مردم در دوره محمدعلیشاه مشروطه میخواستند و او موافقت نمیکرد. آخوند ملاکاظم خراسانی از نجف فتوا داد مردم برای استقرار مشروطه قیام و جهاد کنند. در ایران سه ملا این فتوا را پیش بردند. آقانجفی در اصفهان، سید عبدالله بهبهانی در تهران و حاج میرزا صادق آقا در تبریز. بختیاریها از اصفهان و تبریزیها از تبریز به تهران حمله کردند و محمدعلیشاه گریخت و احمدشاه مشروطه را قبول کرد.

به هرحال، در دوره رضاخان آقانجفی به رحمت خدا رفته بود و حاج میرزا نورالله در اصفهان بزرگ علمای آنجا و بسیار معتبر بود. ۲۰ هزار نفر هم بختیاری مسلح آمادهباش داشت. حاج میرزا نورالله به قم آمد تا با مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری هم داستان شود و به رضاخان اخطار کنند دست از اقدامات ضد دینی خود بردارد و اگر قبول نکرد اعلام جهاد کنند. مردم سراسر ایران وقتی فهمیدند حاج میرزا نورالله قرار است به قم بیاید، به طرف قم راه افتادند و هنگامهای بر پا شد. رضاخان؛ تیمورتاش وزیر دربار خود را به قم فرستاد تا علما و مردم را ساکت کند. این تیمورتاش کسی بود که میگفت میتواند با ۷۰ دلیل ثابت کند که خدا وجود ندارد و دائماً پدرش را لعنت میکرد که اسم او را عبدالحسین گذاشته است! یک آدم کاملاً بیدین بود و آخر سر هم به دست رضاخان به زندان افتاد و کشته شد. میگویند در زندان گفته بود: «به خاطر خدا مرا ببخش». رضاخان گفته بود: «مگر تو با ۷۰ دلیل ثابت نکردی خدا وجود ندارد؟ برای کدام خدا تو را ببخشم؟»

ماموریت تیمورتاش درقم به کجا ختم شد؟

رضاخان تیمورتاش را به قم خانه حاج میرزا نورالله فرستاد. تیمورتاش رفت و گفت: «پهلوی مرا فرستاده است که به شما بگویم من به میل خود کاری نکردم، بلکه هر چه مجلس شورای ملی گفت عمل کردم». حاج شیخ نورالله اصفهانی به او گفت: «برو به آن کافر بگو، بیخود مجلس شورا را به رخ ما نکشد. این مجلس شورا را برادرم آقانجفی درست کرد و هر وقت هم منحرف شود، خودم ویرانش خواهم کرد». تیمورتاش هم بدون نتیجه برگشت.میرزا نورالله به ۲۰ هزار جنگجوی بختیاری گفته بود من میروم و با شاه مذاکره میکنم. اگر به نتیجه نرسیدم به شما خبر میدهم که بریزید و اصفهان را بگیرید. بااین حال،خدا نخواست انقلاب در آن سال واقع شود. شیخ نورالله مریض شد و رضاخان فرصت را مغتنم شمرد و کسی را به اسم دکتر فرستاد و با آمپول زهرآلود ایشان را به شهادت رساند.

ماجرای ضرب و شتم مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی در اعتراض به کشف حجاب خانواده سلطنت چه بود؟

و اما قضیه شیخ محمدتقی بافقی؛ درآن سال،رمضان و عید نوروز با هم مقارن شده بودند. زنها و مردهای تهرانی سعی کردند برای سال تحویل خودشان را به حرم حضرت معصومه(س) برسانند و جمعیت زیادی جمع شد. رضاخان هم زنش را فرستاد که بیچادر در حرم بگردد تا بیچادری برای زنها عادی شود. زن رضاخان رفت روی بام حرم و دور گنبد بیچادر شروع به قدم زدن کرد. مرحوم حاج شیخ عبدالکریم قمی و چند طلبه بالای بام رفتند تا او را پایین بیاورند. زن پهلوی فرار کرد و به خانه متولی قم رفت و از آنجا به شاه تلفن زد که تو در قم امنیت ایجاد نکرده، مرا فرستادی که طلبهها مرا بکشند؟ شب بعد رضاخان با چند هزار سرباز و توپ به قم رفت و سربازها را در چند فرسنگی قم اسکان داد و گفت: «من میروم قم. اگر صدای تیراندازی شنیدید، به شهر حمله کنید، والا باشید تا برگردم».رضاخان نزدیک سحر که مردم مشغول خوردن سحری بودند وارد قم شد و چون میدانست شیخ محمدتقی سحرها در حرم مشغول عبادت است، رفت و بیآن که کسی مزاحمش شود، دست حاج شیخ محمدتقی بافقی را گرفت و او را کشید و برد و در ماشین انداخت و به تهران برد. بعد هم سه روز او را در تهران به حبس انداخت و به او اخطار داد حق برگشتن به قم را ندارد. بعد در شاهعبدالعظیم او را پیشنماز مسجد کوچکی کرد که بیش از ۵۰ نفر در آن جا نمیگرفت. بعد هم هر جوری که از دستش برمیآمد او را شکنجه روحی کرد تا بالاخره شیخ در اثر تألمات روحی از دنیا رفت.

بهلول

آیت الله حاج شیخ محمدتقی بافقی یزدی

خبر برخورد رضاخان با مرحوم شیخ محمد تقی بافقی،چه بازتاب هایی داشت؟

خبر این دو واقعه که به سبزوار رسید، من پیش پدرم درس میخواندم و یک طلبه معمولی بودم. از همان جا کینه رضاخان را به دل گرفتم و با خودم عهد کردم هر وقت فرصتی دست بدهد با این حکومت ظالم و منحرف جنگ کنم. یک طلبه شرح لمعهخوان بیشتر نبودم. یک طلبه کوچک هم که از خودش اختیاری ندارد و نمیتواند علیه شاه قیام کند، اما در دلم بود که اگر مجتهد یا مرجعی علیه شاه حرکت کرد تا هر جا که از دستم بربیاید با او همراهی کنم.

در آن موقع رضاخان در ایران، اماناللهخان در افغانستان و کمال آتاتورک در ترکیه همپیمان شده بودند که ممالک خود را اروپاییمآب و غربزده کنند. اماناللهخان فرصت این کار را پیدا نکرد و او را از تخت پایین کشیدند و کشتند، اما آتاتورک در ترکیه و رضاخان در ایران موفق شدند این کار را بکنند.یک بار رضاخان از اماناللهخان دعوت کرد به ایران بیاید. قرار بود او سر راهش از شهرهای تبریز، زنجان، قزوین، تهران، سمنان، دامغان، شاهرود، سبزوار، نیشابور، مشهد و تربتجام عبور کند و در تمام مسیر هم به مناسبت ورود او و زن بیحجابش چراغانی و از آنها استقبال شود. تیمورتاش مهماندار اماناللهخان بود و او را با ماشین از این شهر به آن شهر میبرد و از قبل دستور میداد باغ ملی شهر را آذینبندی و بساط شراب و ساز و آواز را برقرار کنند.

بهلول

با شنیدن این خبر چه احساسی داشتید؟ در ذهن تان چه می‌گذشت؟ ونهایتا چه واکنشی داشتید؟

ما فهمیدیم اینها قرار است شب اول محرم از سبزوار بگذرند. بهقدری شنیدن این خبر برایم ناگوار بود که از خواب و خوراک افتادم. پدرم حکیم و فیلسوف بود و این جور آدمها معمولاً خیلی اهل کارهای انقلابی و پرحرارت نیستند. پدرم شاگرد حاج ملا هادی سبزواری صاحب منظومه و مجتهد مسلم بود، منتهی اعتقادی به کارهای انقلابی نداشت و میدانستم اگر بخواهم به او بگویم میخواهم چه کار کنم، مانع شود، به همین دلیل به پدرم نگفتم. من هم که کارهای نبودم. نه پیشنماز بودم، نه مجتهد، بلکه یک طلبه حقیر بودم، برای همین در نهایت افسردگی به باغ ملی سبزوار رفتم و چراغانیها را تماشا و گریه کردم. حضور یک شیخ در آن محیط برای مردم عجیب بود و هر کسی که مرا میدید میپرسید: «عجب! شیخ! شما هم آمدهای تماشا؟» و من جواب میدادم: «نه بابا! تماشای چه؟ شب اول محرم است و اینها چراغانی کردهاند. دارم از این غصه میمیرم». کمکم حدود ۱۰۰ نفر که آنها هم از این وضع ناراضی بودند دور من جمع شدند. گفتم: «عجیب است! همه میگویید باید از این کار جلوگیری کنیم و هیچ کدام هم اقدامی نمیکنید». گفتند: «باید یک روحانی جلو بیفتد تا ما پشت سرش حرکت کنیم». گفتم: «اگر من جلو بیفتم پشت سرم میآیید؟» گفتند: «بله». گفتم: «من نه ملا هستم نه پیشنماز». گفتند: «طوری نیست. شما جلو بیفت، ما پشت سرت میآییم». گفتم: «پس دو نفر بروند و به شهردار سبزوار خبر برسانند که جمعی از مؤمنین در باغ ملی جمع شدهاند و میخواهند با تو حرف بزنند». دو نفر رفتند و قضیه را به شهردار سبزوار گفتند. او هم به شهربانی اطلاع داد که چنین چیزی پیش آمده است. شهربانی هم گفت: «تو برو ببین چه خبر است، اگر کمک لازم داشتی ما میآئیم». شهردار آمد و پرسید: «حرفتان چیست؟» گفتیم: «شب اول محرم است. به خاطر اسلام و انسانیت از تو میخواهیم نگذاری در این ولایت شیعه در شب اول محرم چراغانی کنند». شهردار گفت: «مگر دست من است؟ اعلیحضرت دستور داده است به خاطر پادشاه افغانستان که میخواهد از این شهر عبور کند اینجا را چراغانی کنند. اگر هم کسی بخواهد مخالفت کند، سر و کارش با شهربانی است».

در این موقع دیدیم دو مأمور شهربانی آمدند. هنوز به ما نرسیده بودند که مأمور سومی خودش را به آنها رساند و آنها برگشتند. فوراً متوجه شدم دو تای اول میخواستند دخالت کنند و سومی چون دیده بود جمعیت خیلی زیاد است به آنها هشدار داد این کار را نکنند. من با دیدن این وضع جرئت پیدا کردم و گفتم: «اگر شهردار این بساط را جمع نکند، خودمان به هم میزنیم». همین که این حرف را زدم یک نفر از وسط جمعیت دست انداخت و یکی از لامپها را گرفت و کشید و زد به زمین و شکست. شهردار آمد و گفت: «شلوغ نکنید، ما خودمان جمع میکنیم». گفتم: «یک ربع وقت داری. ما میرویم نماز مغرب و عشا را میخوانیم و برمیگردیم. اگر سر جایش بود همه را از بین میبریم».رفتیم و نماز را خواندیم و برگشتیم و دیدیم همه آن بساط جمع شده است. به اماناللهخان هم خبر رسیده بود که چه شده است و او هم اصلاً در سبزوار توقف نکرد و یکراست به نیشابور رفت. از همان موقع فهمیدم برای مقابله با دستگاه آن قدرها هم که خودم تصور میکنم حقیر و کوچک نیستم و اگر بخواهم کاری کنم میتوانم.

گام بعدی شما، پس از موفقیت در اعتراضی که به ماجرای آن اشاره فرمودید، چه بود؟

در این موقع در ایران شایعه شد که آتاتورک ملاهای مخالف خود را به دریا ریخته و رضاخان هم تصمیم گرفته است علمای قم را جمع کند و به دریا بریزد. رضاخان قانونی وضع کرده بود که برای ورود به هر شهری باید گذرنامه میداشتی. مثلاً اگر میخواستی از مشهد به تهران یا سبزوار بروی باید شناسنامه خود را به شهربانی میبردی و دو ضامن هم ضمانت میکردند که در آن شهر برخلاف دولت کاری نخواهی کرد تا گذرنامه میدادند. من هنوز شناسنامه نگرفته بودم چه رسد به گذرنامه! از طرفی نمیخواستم کسی هم ضمانت مرا کند، برای همین پای پیاده از سبزوار به طرف قم راه افتادم که یک ماه و نیم طول کشید تا به آنجا رسیدم. در آنجا متوجه شدم آن شایعه دروغ بود. نه قم را محاصره کردهاند و نه کسی به علما بیاحترامی میکند. احترام حاج شیخ عبدالکریم سر جایش هست و طلاب هم دارند تحصیل میکنند.

ظاهرا در قم درس هم خواندید؟ چقدر در آنجا توقف داشتید؟

من که به زحمت خود را به قم رسانده بودم، مشغول درس خواندن شدم و در ظرف یک سال و نیم که آنجا بودم تا کفایه خواندم. شبهای جمعه که تعطیل بود به دهات اطراف قم میرفتم و علیه شاه صحبت میکردم تا مردم آماده شوند که یک وقت اگر علما قیام کردند از آنها پشتیبانی کنند. رئیس شهربانی قم دائماً مترصد این بود که مرا از قم بیرون کند، چون به هر مناسبتی منبر میرفتم و علیه حکومت حرف میزدم و بعد فرار میکردم و در دهات اطراف پنهان میشدم. بعد هم در یک عید نوروزی که جستجو برای پیدا کردنم سخت و هوا هم خیلی گرم شد، به مشهد برگشتم و همراه مادرم بدون گذرنامه به کربلا رفتیم. زمان مرجعیت آیتالله سید ابوالحسن اصفهانی بود. ایشان تا اواسط ماه شعبان در کربلا میماند. در آنجا مدت پانزده روز بعد از نماز ایشان منبر میرفتم. بعد از پانزده روز آقا از من خواستند پانزده روز دیگر را در نجف پشت سر ایشان منبر بروم. ده روز هم آقای نائینی فرمود و منبر رفتم.

بهلول

آیت الله حاج آقا نورالله نجفی اصفهانی

از گفت وگوی شما با مرحوم آیتالله اصفهانی روایت های مختلفی شده است. فرصت مغتنمی است که ماوقع را از خودتان سوال کنیم؟ماجرا چه بود؟

بعد آیتالله اصفهانی از من پرسید: «برای درس به نجف آمدهای یا برای تحصیل؟» جواب دادم: «با مادرم برای زیارت آمدهایم. مادرم را که به مشهد برگردانم، برمیگردم و درسم را تا اجتهاد ادامه میدهم». ایشان پرسید: «از چه کسی تقلید میکنی؟» پاسخ دادم: «از شما!» فرمود: «پس به فتوای من درس خواندن برای تو حرام قطعی است. بر تو واجب عینی است که علیه رژیم پهلوی و قوانین غیردینی و خلاف قرآن آن سخنرانی کنی. حق نداری به نجف برگردی، چون ما مجتهد خیلی داریم، ولی مبلّغ به درد بخور نداریم. از سابقه تو در قم و مقابله با دستگاه خبر دارم، لذا بر تو واجب است به همین شیوه ادامه بدهی». گفتم: «چشم! ولی اگر در این میان کار به زد و خورد کشید و خونی ریخته شد آیا من مسئول هستم؟» فرمود: «تو حق نداری با کسی زد و خورد کنی. منبر برو و احکام خدا را بگو، ولی اگر تعرضی شد، دفاع کن، در چنین شرایطی اگر کسی در راه خدا و قرآن کشته شود شهید است».

با این دستور از سوی مرجع خود به ایران برگشتم. البته قبل از آن از کربلا به حج رفتم که اگر در طی مبارزه با رژیم کشته شدم، آرزوی حج به دلم نماند. بعد که به ایران برگشتم زنم را طلاق دادم تا در مخالفت با رژیم آزاد باشم و به فکر زن و زندگی نباشم و اگر هم کشته شدم یا به زندان افتادم، کسی او را اذیت نکند.

فعالیت های شما از آن تاریخ تا ماجرای مسجد گوهرشاد چقدر طول کشید؟

مدت چهار سال در شهرهای مختلف ایران سخنرانی میکردم و طبق فتوای مرجع خود نمیگذاشتم کار به زد و خورد بکشد. در عین حال حرفم را هم میزدم. به این ترتیب مردم سراسر کشور مرا میشناختند.

وقتی رضاخان قانون کشف حجاب اجباری را وضع کرد، آیتالله قمی از مشهد به تهران رفتند تا با او صحبت کنند که دست از این کار بردارد، اما رضاخان ایشان را در باغی زندانی کرد و به شهربانی مشهد هم دستور داد همه طرفداران ایشان را بگیرند. آن موقع در قائن بودم که خبر آوردند آیتالله قمی گم شده است، معلوم نیست خودش به تهران رفته است یا او را بردهاند. من که به دنبال فرصت مناسبی میگشتم تا به یاری یک مرجع بشتابم، به طرف مشهد راه افتادم و به منزل آیتالله قمی رفتم تا از کم و کیف ماجرا باخبر شوم. در آنجا بود که فهمیدم آیتالله قمی در تهران در باغی زندانی است. تصمیم گرفتم به تهران بروم و هر جور شده است، با ایشان ملاقات کنم و دستور بگیرم، اما از آنجا که مأموران دنبالم بودند، بالاخره مرا در حرم حضرت رضا(ع) پیدا کردند و خواستند ببرند. مردم اعتراض کردند و چند پلیس هم به کمک مأموران مخفی آمدند. بالاخره خدام حرم دخالت کردند که تا صبح شنبه در اتاقی دربسته در صحن کهنه تحت نظر باشم. کمکم مردم معترض به دستگیری من زیاد شدند، ریختند و مرا آزاد کردند و سر دست بردند و روی منبر جا دادند. رئیس شهربانی آمد و گفت: «شیخ! منبر نرو. ممنوع است». مردم هم او را زیر مشت و لگد گرفتند و از مسجد بیرون کردند و در تمام محوطه صدای مرگ بر شاه و زنده باد اسلام و لعنت بر بهایی و دشمن علما بلند شد. به مردم گفتم: «به خانههایتان بروید و خرجی یک هفته خانواده خود را بدهید و برگردید. ممکن است تحصن ما در اینجا یکی دو هفته طول بکشد و باید خیالتان از خانوادههایتان جمع باشد. بعد در اینجا تحصن میکنیم تا آیتالله حاجآقا حسین قمی از زندان آزاد شود و یا همگی در راه اسلام کشته شویم».

در هر حال یک روز در صحن مشغول دعا و ذکر بودیم که مأموران حمله کردند و کشتار عجیبی راه افتاد. آن روزها من غیر از نواب احتشامرضوی، پدرزن شهید نوابصفوی کسی را در آن جمع نمیشناختم. این که گفتهاند من بهواسطه آشنایی با اسدی، نایبالتولیه آستان قدس رضوی توانستم فرار کنم دروغ محض است. در واقع وسیله فرار مرا زنی شجاع که من و چند نفر دیگر را پناه داد فراهم کرد و پیاده از دهات مشهد به افغانستان رفتم و در آنجا دستگیر شدم و مدت ۳۰ سال در زندانهای مختلف افغانستان بودم .پس ازآن به مصر، عراق و پاکستان رفت و بعد به ایران بازگشتم. این فصل هم برای خود داستانی دارد که مجال مفصلی می‌خواهد.

منبع: مشرق






دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


1 + 4 =